21
هآنی💜21
رمان صحراOctober 17, 2019
دهنم باز کردم تا چیزی بگم که یهو دستش گذاشت وسط پام.
چشمام گرد شد، سرم چرخوندم و بهش خیره شدم.
بدون هیچگونه جلب توجهی به رو به رو زل زده بود و لبخندای مرموزی می زد.
پام منفبض کردم تا بیشتر از این پیشروی نکنه که نیشگونی از بغل رونم گرفت.
با صدای آرومی گفت:بزار حالمونو کنیم.
هیچ عکس العملی نشون ندادم، نیشگون محکمتری گرفت.
آخی گفتم و پامو شل کردم.
از فرصت سواستفاده کرد و دستش روی ک*و*س*م گذاشت.
سست و بی رمق روی صندلی ولو شدم.
....