21
@marvin_loهوای سرد زمستانی نفس های اخر خود را میکشید و انهارا با قدرت به فضای اتاق میفرستاد. پرده حریر، با جنونی غیر قابل انکار در دست باد میرقصید و پرواز کنان به اطراف میچرخید.
بوی ارامش بخش وانیل و دارچین به مشام میرسید و پسر را برای انجام کار مشتاق تر میکرد.
هری موهای بلند و حالت دارش را به زیبایی پشت سرش بسته بود و قسمت انتهایی ان که ازاد بود مدام در دست باد سرد میچرخید.
پسر پشت میز مطالعه نشسته بود و دفتر نسبتا بزرگ با جلد چرم سیاهی مقابلش باز بود. دفتری که امروز تصمیم به خرید ان گرفته بود.
خودنویس سیاه رنگ را در دستش فشرد و با تردید روی کاغذ گذاشت و از صفحه اول شروع به نوشتن کرد.
« 26 دسامبر 2021
پس از سال ها زنده بودن، دریافتم که زندگی با جان داشتن بسیار متفاوت است. انچه که من از بدو تولد تا به حال در حال تجربه ان بودم، زندگی نبود؛ بلکه دم و بازدم و جریان خون ضعیفی در رگ هایم بود که ریه ها و قلبم به من ارزانی داشتند.
حال که اینجا در گوشه ای غریب و در تنهایی خودم نشستهام، ماه اغوشش را به روی زمین باز کرده و نور مهتاب خود را حفاظ ان قرار داده. باد با خوشنودی زمین را میکاود و خورشید، مانند همیشه در جایی پشت کوه ها و تاریکی ها پنهان مانده است.
از چند ماه قبل، زمانی که اولین ملاقات هایم با لویی، پسر خوش قلبی که باورهایم را تخریب کرد، میگذرد؛ هرگاه که نگاهی به تاریکی و سیاهی میاندازم، یادش در سرم شکل میگیرد و قلبم را در مشت میفشارد.
هنوز نمیدانم این زندگی از چه زمانی اغاز شد!
از زمان رفتن به رودخانه عشق، دوچرخه سواری در خیابان های خلوت شهر، گفتگو های زمزمه مانند یا حتی خوردن کیک شکلاتی با قهوه ای که عصاره شاهپسند در خود داشت!
تنها یک چیز برایم مشخص است و ان این موضوع است که هر زندگی، مرگی به دنبال دارد و زندگی شیرینی که چندین ماه پیش برایم اغاز شد، تلخی مرگی اجتناب ناپذیر را با خود به دوش میکشد.
از همین جهت تصمیم گرفتم تا از همین حالا که دریافتم در چاهی عمیقی به نام زندگی زندانی شده ام، شروع به نوشتن حقایق تلخی ، که در ان پنهان شده اند، کنم. شاید اگر در اینده ای که من تبدیل به چند تکه استخوان تو خالی مدفون در خاک شدم، این نوشته ها بتوانند به کسانی که دنبال عشق یا زندگی کردن هستند، هشدار های لازم را بدهد.
شاید به انها بگوید که هر جا که عشق یا زندگی را دیدید، راهتان را کج کنید و به زنده بودن خود اکتفا کنید.
درست است که زندگی پر از معناست و زنده بودن در تنفس ها و تپش ها خلاصه میشود اما باید بگویم که معنا داشتن همیشه زیبا نیست.
مرگ...
واژه ای توخالی و چند حرفی که خیلی ساده خوانده میشود، نوشته میشود، گفته میشود و به سرعت تمام میشود؛ اما اگر همین واژه کوچک معنا پیدا کند، نه نوشتنش اسان خواهد بود و نه خواندن و گویشش!
میشود ضجه هایی تا نابودی حنجره، اشک هایی تا باریدن خون از چشمان، تپش های بی امان قلب تا ایستادن کامل و نیستی شخصی که همیشه در قلب بوده.
معنا داشتن زیبا نیست بلکه نفرینی است که گاهی برخی کلمات دچار ان میشوند و بار اضافه اش را به دوش میکشند. رنج، غم و تنهایی همه از اثرات معنا داشتن است؛ به همین دلیل است که چند شبی است ارزوهایم در این خلاصه میشود که هیچ واژه ای معنا پیدا نکند!
نمیدانم به چه کسی بدی کرده ام یا قلب چه کسی را شکانده ام که مجازات ان، معنا پیدا کردن واژه «عشق» شده است. شاید باورش سخت باشد اما پیش از جدایی از لویی، هیچ تصوری از این کلمه نداشتم؛ اما به محض دوری از او و هجوم دلتنگی و دلشکستگی فهمیدم که تصور داشتن یا درک کردنِ چیزی، اصلا جالب نیست.
درست است که در کنارش حبه های کوچک و بزرگ قند در دلم شروع به اب شدن میکند، درست است که قلب ساکنم شروع به تپیدن میکند و دستان بی جانم از شدت تعریق خیس میشوند اما همه این ها دلخوشی کوچکی است که عذاب عظیم ان را پنهان میکند.
با گذشت هر ساعت و هر روز، ترس تنهایی و جدایی اتشی نو در وجودم بر افروخته میکند و نسیم فریبکار عشق، خاکستر روح غمگینم را در واپسین تکه های شکسته قلبم پنهان میکند.
این همان عشق مشهوریست که همگان ان را شیرین و دلنواز میخوانند. همگانی که هنوز واژه عشق برایشان معنادار نشده است و این ارزویی نیست که بخواهم برایشان بکنم!
در همین حین که من مشغول رنگین کردن صفحات سفید کاغذ با جوهر سیاه هستم؛ جایی در همین کره خاکی پسری با قلب به بند کشیده ام، مشغول تنفس همین هوایی است که در ریه هایم جریان دارد.
زمان درحال گذر است و در تمامی این دقایق و دقایق پیشین که به سرعت طی شدند؛ همچنان لویی در کنارم نبود.
درحالی که ممکن است جایی در این زمین پهناور لبان دو عاشق در هم قفل شده باشند یا روح پاکشان با یکدیگر در هم امیخته شده باشد، قلب تپنده ام فاصله ای انکار ناشدنی با من دارد.
افسوس از عشق تلخی که پایانش از تولدش پیداست؛ هرچند باور بر این دارم که پایان عشق، چون پایان کران اسمان و ابی دریا ناپیداست؛ اما به طور حتم پایانی نحفته در پیچ و تاپ سرنوشت و زندگی، خواهد داشت!
افسانه نور و تاریکی هیچگاه به زیبایی ختم نمیشد همانطور که رومئو و ژولیت بیچاره از عشق پاکشان ناکام ماندند.
تاریکی من، شعله زندگی او را خاموش خواهد کرد و روشنایی او، سایه وجود مرا از بین خواهد برد.
همین قدر تلخ و همین قدر واضح!
عشق زیبا نیست بلکه نفرینی از سوی پرودگار است تا انسان های سرکش را مجازات کند!
هیچ جهنمی در کار نیست تا زمانی که وجود عشق پایدار بماند و به واژه زندگی معنا ببخشد...»
با ضربات متعددی که به درب میخورد از نوشتن دل کند و نگاهش را به سمت درب چرخاند.
هری: بیا تو.
صدایش از چیزی که انتظار داشت ارام تر بود اما طولی نکشید که درب باز شد و سپس نایل به اتاق وارد شد. در ابتدا نگاهی به اطراف اتاق انداخت و پس از چند ثانیه به سمت تخت حرکت کرد و در لبه ان نشست.
هری: چی شده نایل؟
نایل نگاهی به هری انداخت و لبانش به لبخند محوی باز شد.
نایل: چیزی نشده. در اصل فکر نکنم سرنوشت هنوز انقدر بی رحم باشه که بخواد چیز بیشتری برامون رقم بزنه!
هنوز لبخندش را روی چهره اش حفظ کرده بود و با نگاهی مهربان به هری نگاه میکرد.
چطور میتوانست حرف هایی به این تلخی را با لبخند بیان کند؟
هری از پشت میز برخاست و در کنار نایل، روی تخت نشست.
هری: هردومون میدونیم که یه حرفی هست و میخوای بزنی.
پسر، درحالی که نگاهش را به چشمان سبز هری دوخته بود با صدایی ارام شروع به صحبت کرد.
نایل: یادته وقتی اولین بار هم رو دیدیم؟
با پایان یافتن جمله نایل، تصاویر به سرعت در ذهن هری شکل گرفت و خاطرات ان عصر ابری را بار دیگر یاد اوری کرد. سوال بیهوده ای بود!
نایل: نزدیک ساعتای شیش عصر بود و هوا مثل همیشه سرد بود. حدود سینزده سالم بود که با خانوادم اومده بودم اینجا و بعد تو جنگل گم شدم... اون موقع لباس زیادی نپوشیده بودم و به خاطر سردی هوا مدام میلرزیدم و دندونام به هم میخورد!
هری به یاد میآورد که چطور نایل را در جنگل دیده بود! پسر نو جوانی که در حالی که با شک و تردید در جنگل نسبتا تاریک قدم برمیداشت، لبه های ژاکت بافتنی زرد رنگ خود را بیشتر به هم میفشرد.
نایل: با اینکه زمان زیادی مونده بود تا شب شه ولی همش صدای زوزه گرگ و سگ میومد. راستشو بخوای انقدر ترسیده بودم که دعا میکردم اگه گیر گرگ ها افتادم حداقل گرگینه نباشن و گرگ های مهربونی باشن!
هری با تصور پسر کوچکی که ارزوی گرگ های مهربان میکرد به ارامی لبخندی زد.
نایل: وقتی هوا داشت کم کم تاریک میشد، بالاخره تونستم یه شهر یا روستا رو ببینم.خونه های چوبی که کنار هم چیده شده بودن و حدس میزدم که شاید کسی داخلشون زندگی کنه و بتونه بهم کمک کنه. وقتی داشتم به سمت خونه ها میرفتم، یه پسر لاغر و کوچیک رو دیدم که موهای قهوه ایش خیلی مرتب به بالا شونه شده بود. مثل اشراف زاده های انگلیسی بود البته!
نایل و هری ارام خندیدند و پسر ادامه داد.
نایل: خواستم بی تفاوت باشم و رد شم اما وقتی دیدم سرش رو روی زانو هاش گذاشته و کمرش داره بالا پایین میشه فهمیدم که داره گریه میکنه.
رفتم کنارش روی زمین نشستم و گفتم هی پسر، چرا گریه میکنی؟
اونم وقتی داشت بینیش رو بالا میکشید جوابم رو داد: میدونم مردا گریه نمیکنن ولی اخه تنها کسی که داشتم ترکم کرد!
شوکه شده بودم، راستش فکر میکردم دوست دخترت تنهات گذاشته ولی با توجه به سر و وضعت میشد فهمید که خانوادت اجازه داشتن دوست دختر و این چیزارو بهت نمیدن تازه سنت هم زیاد به این کارا نمیخورد.
بعدش... بعدش...
نایل چشمانش را ریز کرد و به مقابلش چشم دوخت؛ گویی خاطرات در میان ذرات ناچیز هوا پنهان شده بودند و با پوزخند به پسر نگاه میکردند!
هری درحالی که فهمید پسر خاطرات را به یاد نمیاورد، خودش ادامه داد.
هری: بعدش تو بهم گفتی: از تیپت معلومه که یتیم نیستی و سنت به رابطه داشتن نمیخوره؛ حتما سگت رفته دنبال گربه، درسته؟
نایل به ارامی خندید.
نایل: اره اره یادم اومد! تو اون روز گفتی که دوستت کاترین به خاطر اشتباهی که انجام دادی، چندین سال پیش تو این روز تورو ترک کرده.
هری تصحیح کرد.
هری: کاترین نه نایل، کلارا.
لبخند هری ارام ارام محو و سپس ناپدید شد. چقدر زود گذشته بود عمری که به گفته دیگران بی انتها بود.
هرکس که بود مطمئنا پسر را مضحکه خاص و عام میکرد؛ اخر چه کسی بود که گذشت هرسال از زندگی طولانی اش را به خاطر بسپارد؟
عمری که پایانش مانند اعماق تاریک چشمان پسر نا پیدا بود و دیدن ان تقریبا غیرممکن بود!
نایل: هی هری نمیخواستم ناراحتت کنم. ببخشید.
هری نگاهش را به پسر بازگرداند و سعی کرد لبخندش را بار دیگر حفظ کند.
هری: نه نایل. فقط یاد کلارا افتادم.
نایل با کمی تردید که کاملا در لحنش مشهود بود پاسخ داد.
نایل: خب، خوبه اما میخوام یه چیز دیگه بهت بگم. امروز سالگرد رفتن کلارا و دوستی ماست هری. همون روزی که منو به خانوادم برگردوندی و برام یه خانواده جدید شدی. راستش تو صحبت های احساسی زیاد خوب عمل نمیکنم پسر پس فقط میتونم یه بغل محکم بدم!
هری لبخند محوی زد.
هری: خودت میدونی این هدیهی مورد علاقمه.
به ارامی به پسر نزدیک شد و با باز کردن بازوانش، خود را به اغوش نایل انداخت و دستانش را دور بدن او حفاظ قرار داد. عطر تلخ و خنک نایل را به مشام فرستاد و چشمانش را بست. هنوز همان پسرک کوچکی بود که روزی در جنگل بزرگ تنهایی ان را یافته بود.
_________________
سلام گایز=>
راستشو بخواید قرار بود پارت طولانی تری باشه اما خب امروز ۲۸ سپتامبره و کدوم نویسنده ای هست که دلش نخواد بوک لریش رو تو همچین روزی اپ کنه؟:)
قسمت اول رو هری داشت مینوشت، دفترخاطراتی که تصمیم گرفت از زمانی شروع به نوشتنش کنه که فهمید عاشق لویی شده!
میدونم
برای خودش هم عجیبه که چه زمانی عاشق لویی شد.
امیدوارم که پارت خوبی بوده باشه و ازش لذت ببرید.
دستتون دارم و امروز رو به همتون تبریک میگم. امروز توسط دوتا پسری که همیشه میپرستیدمشون، عشق معنا پیدا کرد.
بیست و هشتم سپتامبر، سالگرد ازدواج لری، رو بهتون تبریک میگم=)
خدانگهدارتون بچه ها💚💙