21

21

رمان آموروفیلیا به قلم ساحل

برگشتم سمت صدا 

یه مرد قد بلند با چشم و ابروی مشکی بود

ته لهجه فرانسوی داشت و کت و شلوار رسمیش باعث میشد به این مکان حضورش نخوره

سنسور های مغزم باز از کار افتاد

با استرس فقط لب زدم 

- من... خرید ... ام ...

خندیدو گفت 

- خب منم اومدم خرید... میخواین با هم خرید کنیم... 

آب دهنمو غورت دادم 

مغزم کار نمیکرد 

اومد کنارم دستش پشتم نشستو آروم منو همراهی کردو گفت 

- شما چی میخواین بخرین ؟

- کاموا

انقدر سریع اینو گفتم که لبخند زد 

خجالت داغم کرد 

با دست اشاره کرد به نوشته های آویزون از سقف و گفت

- وسایل بافندگی اونجاست

تازه متوجه شدم کجاست و سریع گفتم 

- مرسی 

قبل اینکه به من برسه دوئیدم سمت اون قفسه ها 

جلو طبقه کانوا ها ایستادمو نفس گرفتم

بین رنگ ها گشتم که از گوشه چشم دیدم داره میاد سمتم

دوتا کانوا سریع برداشتم

بدون نگاه کردن به قیمت یه میل بافندگی هم برداشتمو رفتم سمت صندوق 

صف صندوق کم بود

یه نفر جلوم بود 

با ترس به پشتم نگاه کردم

خبری ازش نبود 

نفس راحت کشیدمو خریدمو گذاشتم رو نوار نقاله 

نوبتم شدو دختر صندوق دار برام حساب کردو گفت 

- میشه بیست و یک دلار 

اوه نه ...

بیست و یک ...

دست کردم تو جیبمو پولمو بیرون آوردم 

بیست دلار میشد 

دختر صندوقدار گفت

- عجله کن عزیزم...

با استرس گفتم 

- یه دلار... کمه ...

ابروهاش بالا پریدو گفت 

- میخوای یه کاموا رو بردارم ؟

سری تکون دادم که آره 

اما صدای آشنایی از کنارم گفت

- این یه دلار من میدم ... 

برگشتم سمت صدا

همون چشمای مشکی بود 

لب زدم بگم نمیخوام

اما باز نتونستم حرف بزنم

خم شد یه لار منو دادو صندوقدار گفت 

- خانم ؟

سریع بیست دلارو دادم بهشو کیسه خریدو گرفتم 

خواستم بدوئم سمت در که بازومو گرفتو گفت 

- میشه حداقل اسمتو بدونم 

سخت لب زدم 

- امیلی ...

لبخند ریلکسی زدو گفت

- منم ویلیام هستم 

دهنم باز و بسته شد

اما باز مغزم کار نمیکرد 

نگران نگاهم کرد

دستمو ول کردو من بدون حرفی دوئیدم سمت خونه 

خدایا چرا ...چرا نمیتونستم حرف بزنم 

به اتاقم که رسیدم نفس نفس میزدم

پشت در اتاقم رو زمین نشستم تا نفسم بالا بیاد که تقه ای به در خورد 

از جا پریدم

صدای غریبه ای گفت 

- امیلی ... یه نفر جلوی در دنبال تو میگرده

Report Page