21

21


#پارت21

#قلبی‌برای‌عاشقی


حس میکردم نفسم بالا نمیاد مامان گلم چش شده 

چرا من نباید الان پیشش باشم؟؟ چرا من نباید الان کنارش باشم. نفسمو با اه دادم بیرون که استاد از اتاقش اومد 


بیرون با دیدن من صدام زد 

_خانم عزیزی چت شده؟!  

نمیتونستم حرف بزنم استاد چند نفر رو صدا زد و بعد از چند مین 


چندتا از زنای حراست اومدن و منو بردن تو یه اتاق و بهم اب قند دادن کم کم حالم جا اومد و بعد مجدد به روژان زنگ زدم


_چت شد تو ؟؟ مردم و زنده شدم!

بی توجه بهش پرسیدم : مامانم چطوره؟؟ حالش چطوره؟!


_نمیدونم آسکی دکترا هیچی بهمون نمیگن! کلافه نفسمو بیرون دادم  

_میخوام بیام سنندج 

_باشه عزیزم کی میای؟!


_احتمالا فردا بیام

_ اوکیه 

بعد گوشی رو قطع کردم و رفتم مدیریت تا مرخصی بگیرم واسه چند روز 


باید فردا صبح راه میوفتادم. نفسمو کلافه بیرون دادم 

به خونه رفتم اول بلیط گرفتم و بعد وسایلمو جمع کردم 


صبح حدود ساعت ۸بود که وسایلمو جمع کردم و اژانس اومده بود دنبالم وسایلمو گذاشت تو ماشین 


خواستم سوار ماشین شم که گوشیم زنگ خورد عذر خواهی کردم و گفتم یه چند دقیقه ایی منتظرم بمونه  


شماره ناشناس بود 

جواب دادم : بله؟!

صدایی نیومد

_الو  

بازم هیچ صدایی نیومد 

_الو چرا حرف نمیزنید 


_آسکی

ابرویی بالا انداختم این منو ازکجا میشناسه 

_بله شما منو از کجا میشناسید؟!


_دنبال من نگرد هیچ وقت دنبال نگرد چون ممکنه یه چیزایی رو در مورد احمد بفهمی که واست خوشایند باشه!


تنم یخ زد ، گفت احمد؟؟ احمدمم 


خواستم حرف بزنم که صدای بوق اشغال به گوش رسید تند تند شمارشو گرفتم ولی خاموش بود 


باید به استاد میگفتم.

_اقا بریم دانشگاه... لطفا

Report Page