21

21


"...امشب مهمون دارین منو داییتم میایم یه لباس ازاد بپوش ..."

انقدر خسته بودم ذهنم اجازه تجزیه تحلیل بهم نداد و خوابم برد 

با تکونای دستی بیدار شدم 

صورتمو اب زدم و یه شومیز دامن بیرون اوردم و پوشیدم دامنش تا زیر زانوم بود و احتیاجی به ساپورت نداشت 

موهامو دورم ریختم و از اتاق بیرون اومدم 

دایی و حامد توسالن نشسته بودنر

هنوز گیج خواب بودم سلام کردم و روی اولین کاناپه نشستم وچشمامو بستم 

چشمای نیمه بازمو به حامددوختم باسر به گوشیش اشاره کرد 

پیامشو باز کردم

"...مگه نگفتم لباس ازاد بپوش.."

"...ازاین ازادتر مامان بهم گیر میده..."

مهمونامون ازراه رسیدن و مهمونی علنا شروع شد 

انقدر شلوغ بود که صدا به صدا نمیرسید 

تفاوت خانواده مادری و پدریم همین بود خانواده مادری خلوت و کم تعدادو برعکس خانواده پدریم شلوغ و پرهیجان 

کامی صدای اهنگو بالا برد و مشغول رقصیدن شد 

حامد کنارم وایسادو گفت

-....خوش میگذره؟

+...آره 

-...پس بذاریکاری کنیم که بیشتر خوش بگذره

پرسیدم چیکار؟صدام توصدای اهنگ گم شدو دستای حامد رو باسنم نشست 

دامنمو بالا دادو پاهامو لمس کرد 

+...چیکار میکنی دستتو بردار الان یکی میبینه 

-...هیچکس حواسش به مانیست نگران نباش 

+...حامد لطفا 

با پاهاش پامو ازهم فاصلع داد انگشتشوازشرتم رد کرد و بین پام کشید  

حرفم نیمه تموم موندو بجاش صدای نالم توگوشم پیچید 

-...آره همینه خودتوازاد بذار 

انگشتشو بین پام تکون میدادو من هرلحظه داغ ترمیشدم 

-...میبینی .دارم بین همه باهات ور میرم 

داشتم به اوج میرسیدم دستشو برداشت و ازم فاصلع گرفت 

باپاهای لرزون و عصبی بهش نگاه کردم 

-... آخرشب ادامه میدیم بیااتاقم

تخفیف رمان های هوس شبانه دیداراول و صحراتااخرامشب هست اگه دوسشون دارید میتونیدبرای خرید فایل کاملشون اقدام کنید

https://t.me/mynovelsell/875

Report Page