نوشتن ، مثل پستانکی بردهان کودکی شیرخوار

نوشتن ، مثل پستانکی بردهان کودکی شیرخوار

صمد علیپور ریکنده


نوشتن ، مثل پستانکی بردهان کودکی شیرخوار. 

صمد علیپور ریکنده . بهار غمگین نود و نه .     


گفتم کمی با برادر ایمانی و ایرانی ام جناب زارع عزیز حرف بزنم . 

یک ساعتی است که حسابی دو چشم بر رایانه دوختم و مثل همیشه سرمست از شراب دلنوشته های ایشانم . 

گویی مرزبان نامه ی سعدالدین وراوینی و گلستان افصح المتکلمین، استاد سخن، شیخ اجلّ سعدی را در برابرت گشوده اند . 

نمی خواهم اغراق بکنم و دچار معصیتی شوم . نیک می دانم برادرم زارع با این القاب و اطوار هیچ سر و سری ندارد. 

ولی هر انسان دل آگاه و اهل درد و قلمی اگر بر همان نهج و روش ، نوشتنی را بیآغازد امید است که از رهروان و رهپویان راستین آن مفاخر و مشاهیرتلقی شود که عالمی را با اثر مکتوب خود بهره مند ساختند تا که جهان خشونت زده و طالب خصومت و دشمنی ، به صلح و آشتی و مهرو درک دیگری بگروند .

 تا یادم نرفته این تعبیر زیبای صدیق قطبی از نویسندگان جوان خوش قلم و خوشفکر را که اصل مطلبش در ذیل خواهد آمد یادآور شوم و بگویم که این عبارت را می خواهم به جناب زارع و زارع های دیگر تقدیم بکنم که گفت : 

« آرمَن جانم، برایت می‌نویسم باز. می‌نویسم چرا که نوشتن مثل پستانکی است که به دهان کودکی شیرخوار می‌گذاریم تا کمی آرام بگیرد. کودکی که گوشه‌دار مادر است. این گوشه‌دار از آن تعابیر قشنگی است که در زبان محلی ما، زبان تالشی رایج است. گوشه‌دار یعنی دلتنگ و چشم ‌به ‌راه. می‌نویسم برای تو، با اینکه می‌دانم تنهایی انسان‌ها بزرگ ‌تر از کلمات است و پرشمارتر از حروف الفبا » .

یک دلیل انتخاب این متن پرمغز قطبی را گفتم که از اهمیت نوشتن گفته است . 

دلیل دیگرم در انتخاب این متن ، ارادت برادرم جناب زارع عزیز به باغ و بستان و ... و به خصوص درخت درخت درخت می باشد که گفت : 

« اغلب با درختان محشورم » . 

 آری درخت و درختان . درختانی که همچون گل آفتابگردان که چشم و نگاه به خورشید دارند ، همه ی نگاهشان به آسمان است . گویی چون قدیس و عارف دلداده ای همواره در نیایش و خرسندی اند . 

خوش به حالشان که ایستاده می زیند و ایستاده می میرند ، اگر از تند باد و دست تبری در امان بمانند که نمی مانند .  

خوش به حالشان که از عریانی در زمستان ، امید از کف نمی نهند و دوباره سبز شدن را با بهار دلنواز جشن می گیرند . 

خوشا به حالشان که پیوند ناگسستنی «عشق و ایمان و امید » این سه خواهرایستاده بر فراز تاریخ را به ما زمینینان هدیه می دهند . 

چه گشاده دستی و سخاوت و کرامتی دارند درختان .

یاد بیتی از مولانا افتادم که گفت : 

این سخا شاخی است از سرو بهشت / وای او کز کف ،چنین شاخی بهشت  

« سخاوت » ، شاخه‌ای از سروِ بهشت است . وای بر کسی که چنین شاخه ای را از کف بنهد . 

احساسم نسبت به درخت و درختان بیهوده نیست .خویشان و دوستان می دانند که دیوانه ی جنگل و صحرایم . 

 درخت سروی شیرازی بلند قامت در باغچه ی کوچک خانه ام دارم که از عمرش پانزده سالی می گذرد .

 باید روزی داستان دلدادگی و شیفتگی ام را برای سرو سترگ خانه ام بنویسم که از دو پنجره هر روز به تماشای قامتش می نشینم .

نشانی سرایم را به این سرو سترگی می شناسند که این روزها ی تلخ بهاری که همه از بیم آن کرونای منحوس تن به قرنطینه دادیم ودل به خانقاه دل ، تنهاست . درست و نیکو گفت سعدی شیرین سخن : 

 به سرو گفت کسی میوه‌ای نمی‌آری 

جواب داد که آزادگان تهی دستند .

سعدی جان . امروز آزادگان نه تنها تهیدستند که بل ، تلخکامانه و شوربختانه باید گفت که تنهایند همچو درخت سرو خانه ام ، هر چند با تن ها می زیند . که در حبس و حصر و بندند ، که در انزوایند وخاموشند و اندوه می خورند و برخی از آنان شکوه و شکایتی ندارند . 

چون که زاغان خیمه برگلشن زدند 

بلبلان خاموش شدن و تن زدند . مولانا . 

این مختصرآغشته به نقص و نقصان کثیر را به پاس « قلم و نوشتن » و در ستایش و تمجید آنانی نوشتم که همیشه برآستان عقلانی و حیرانی قلم و نوشتن دخیل بسته اند و هیچ پناهگاه و آرامگاه و آسایشگاه دیگری را بر این آستان و نیستانی که از آتش و قرار تهی نیست ترجیح نمی دهند . 

و نیز به برادرم « زارع » ، که در مزرعه ی دل خویش و خویشاوندان و نازنینانی ازهم نوع و هم کیش ، بذر مهر و عشق و سوز و سرور می کارد . 

استاد ناظری هم همدم و همنشین ما شده است وغزلی دل انگیزاز مولانا را از ٖآلبوم شورانگیز خود زمزمه میکند : 

در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک

بجز مهر به جز عشق دگر تخم نکاریم . 


و اما قولی که درسرآغاز این مقال دادم . این شما نازنینان و دوستان ، و این نوشته ی معرفت آگین و ذوق پرور« صدیق قطبی » ، صاحب وب سایت و کانال « عقل آبی »، که بیان و زبانش، روشنی بخش است و جان افزا . کار مردان روشنی و گرمی است / کار دونان حیله و بی شرمی است . مولانا . : 

 آرمَن

« آرمَن جانم، برایت می‌نویسم باز. می‌نویسم چرا که نوشتن مثل پستانکی است که به دهان کودکی شیرخوار می‌گذاریم تا کمی آرام بگیرد. کودکی که گوشه‌دار مادر است. این گوشه‌دار از آن تعابیر قشنگی است که در زبان محلی ما، زبان تالشی رایج است. گوشه‌دار یعنی دلتنگ و چشم‌به‌راه. می‌نویسم برای تو، با اینکه می‌دانم تنهایی انسان‌ها بزرگ‌تر از کلمات است و پرشمارتر از حروف الفبا. می‌دانم که روزی هر آنچه گفتنی است تمام می‌شود اما تنهایی ما همچنان فتح ‌ناشده پابرجاست. بیژن جلالی می‌گفت: به زودی / آنچه را که گفتنی داریم / تمام خواهد شد / و ما خواهیم ماند . و تنهایی ما.

امروز زدم به جاده‌. به تماشای پاییز. پاییز دیگر پاییز یک ماه پیش نبود که همچون خوب ‌رویی خود را به هزار رنگ آراسته کرده و دل می‌‌بُرد. پاییز امروز، پیر شده بود. پیرزنی سالخورده بود که گیسوان حناشده‌اش را شانه می‌کرد و در آینه به چشم‌های خویش می‌نگریست. به چشم‌هایی که انگار آن‌سوی زمان ایستاده‌اند و تمام قد به کودکی‌های ما وفادارند. حسین پناهی می‌گفت: «بر می‌گردم/ با چشمانم / كه تنها یادگار كودكی مَنند / آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت؟»

چشم‌های ما، یادگارهای کودکی‌مان هستند آرمَن. دلم برای چشم‌های خندانت تنگ شده است. آیا هنوز در آن چشم‌ها اثری از خاطره‌ی دوستی ما مانده است؟ 

آرمن، پاییزی که امروز دیدم در احتضار بود. پیدا بود که صدای زنگ مرگ را شنیده است. درختان واداده بودند و برگ‌ها به پوسیدگی می‌رفتند. فناپذیری جهان در گویاترین وجه خود پدیدار بود. پیرزن سالخورده به گیسوان حناشده‌ی خود شانه می‌زد و موهایی را که ریخته بود با دست‌های خسته‌ی خود یکجا جمع می‌کرد.

آرمن، هنوز اما زنی میان‌سال دسته‌ا‌ی چوب بر پشت خود نهاده بود و به خانه می‌‌آورد و چند نوجوان در حیاط گل‌آلود کنار جاده، با توپی پلاستیکی بازی می‌کردند. هنوز زنی در حیاط خانه‌ی خود راه می‌رفت و یک دسته مرغ و خروس و احتمالاً اردک و غاز، به امید غذا، در پی‌اش می‌دویدند. اینها یعنی زندگی خالی نیست. 

هنوز و همیشه زندگی از فریب‌های تازه آبستن است. همیشه دراین پهنه‌ی غمناک، قصه‌ی شیرینی برای روایت کردن باقی است. قصه‌گوی پیر، از قصه ساختن، دل نمی‌کَند و ما چاره‌ای نداریم جز این که در این سرمای سوزناک، عجالتاً گوش به قصه‌های گرم او بسپاریم.

 آرمنِ عزیز، نهال گلابی نوجوانی که به تازگی در باغ کاشته‌ام هم برگ‌هایش را از دست داده است. تنها هفت برگ رنگی بر یکی از شاخه‌هایش باقی است که همین روزها آنها هم خواهند ریخت. سه شاخه‌ی قد و نیم‌قد و جوان می‌مانند و مبارزه‌ای سخت برای بقا. برگ‌ها که بریزند شاخه‌ها مشغولیت دیگری پیدا می‌کنند: خواب دیدن. فراغت پیدا می‌کنند که خواب بهار را ببینند و ریشه‌های‌شان بی‌سر و صدا، در خاک، جای پای خود را در زندگی محکم کنند. از آنجا که من می‌بینم درخت گلابی به خواب می‌رود و از آنجا که از من پنهان است، در ریشه‌هایش به جانب زندگی خیز برمی‌دارد. آمیزه‌ای از مرگ و زندگی. جان می‌کَند تا بماند و زمستان را تاب‌ آورد. جان می‌کَند تا در بهار، جانی تازه بیابد.

آرمن، درختان در اواخر پاییز، تمام سرمایه‌ی خود را از دست می‌دهند. جز امیدها و رؤیاهای سبزشان را. آرمن، آرمن، آرمن... چقدر صدا کردن تو به نام کوچکت خوب است.

مسیح می‌گفت: «آن که با من نیندوزد بر باد دهد.»(لوقا، ۱۱ :۲۳) ما نیز تمام سرمایه‌های خود را رفته رفته از دست داده و به یغمای باد می‌سپاریم. تنها آنکه در مشارکت با خدا بیندوزد و سرمایه ساز کند، بر باد نمی‌دهد. آنکه با او بیندوزد بر باد نمی‌دهد. «افسوس هر آنچه برده‌ام باختنی است.»

آرمن جان، اواخر پاییز است و نیک پیداست که هر درختی به تنهایی با زوال برگ‌های خود روبروست. انگار هر درختی، مسیح‌وار صلیب تنهایی خود را بر دوش گرفته و بدون هیچ شکایتی به استقبال سرنوشت می‌رود.

عیسی می‌گفت پیروِ راستینِ من، صلیب خود را به نشانه‌ی آمادگی برای مرگ، به تنهایی بر دوش می‌‌نهد و به راه می‌افتد: «اگر کسی برآن است تا از پیِ من آید، باید خویشتن را انکار کند و هر روز صلیب خویش بر دوش گیرد و از پی من روان شود.»(لوقا، ۹ :۲۳)

آرمن. خیال تو هر روز در پنجره‌ی خیالم، پیدا تر می‌شود. آرمن، با صلیب تنهایی‌ات چه می‌کنی؟ ».

Report Page