21

21


رمان #دختر_بد


قسمت بیست و یکم

با فریاد تشر می زنه: 

-نه و درد، بیهوش بودی احمق...

با همون گریه و حرص بهش می پرم: 

-میگم کاریم نداشته...

دستگیره رو می کشم و از ماشین پایین میام. کیفم رو محکم چنگ می زنم و با گریه، وارد محوطه ی پارک میشم. یه گوشه به درختی تکیه می زنم و این بار معده و سر و حال روحی ام یک باره با هم وجودم رو متلاشی میکنند. 

اگه واقعیت رو نمی گفتم یه جوری بود و حالا که گفتم اینطوری مورد شماتت قرار می گیرم.

 دنبال قرص معده ام تو کیفم دست میچرخونم و مقابلم پیداش می شه و بطری آبی رو سمتم می گیره. 

بهش اهمیت نمیدم و قرص رو بدون آب قورت میدم و سرش داد می کشم:

-اعتماد نداری برو گمشو... تنهام بذار...

-منظوری نداشتم هیوا... 

کیفم رو چنگ می زنم، دلم برای خودم می سوزه، واقعا می خوام که تنها باشم و حسرت می خورم که چرا سه سال پیش امیر اینطور باهام رفتار نکرد؟ کافی بود فقط بگه «نرو» و من نمی رفتم ولی حالا می خوام که برم و مسیر نامعلومی رو زیر پام می ندازم.

 دوباره جلوی راهم رو می گیره و دیگه از عصبانیتش خبری نیست.

-از مردا هر خطایی ممکنه سربزنه، تو قشنگی هیوا، فقط نمی خوام از دستت بدم، اون جوون بود، سخته باور کنم، کاریت نداشته... ولی تو مقصر نیستی...

عصبانی ام، از پارسا که نه، شاید از خودم و کاش می شد خودم رو کتک بزنم به جای پارسا! با کیفم محکم تخت سینه اش می کوبم و دوباره صدام رو بالا می برم.

-میگم کاریم نداشته یعنی نداشته، با همین لباسا بیدارشدم. مگه از بدن خودم نمی فهمم که حالیم نشه؟ برو گمشو تنهام بذار... دیگه ام زنگ نزن...

بازوم رو می کشه و به زور نگهم می داره:

- بریم میرسونمت خونه...

با بیچارگی و ناتوانی هلش میدم و از خودم جداش میکنم و بازم داد می کشم و گریه نفسم رو می بره: 

-دست از سرم بردار، باتو که دوستم داری و دوستت دارم، فاصله ام رو حفظ کردم، چرا فکرکردی تن به کس دیگه میدم... برو گمشو... 

کاش با پارسا همه چیز خوب پیش می رفت و نمی دونم چرا نمیره...

مسیرم رو سمت بیمارستان کج می کنم و کمی دیگه دنبالم میاد: هیوا...

-هیوا و درد، حداقل بذار اعصابم آروم بشه... ممنون از تدارکاتت برای تولدم...

بازم صدام می زنه ولی اهمیتی نمی دم و چون مسیر مخالف حرکت ماشینش پیاده میرم دیگه دنبالم برنمی گرده.

 با چشم گریون به بیمارستان برمی گردم و ماشین خودم رو سوار میشم و دوباره شروع به خیابون گردی می کنم. گوشیم رو خاموش می کنم تا ردم رو نزنه و تا ساعتی خیابون ها رو پرسه میزنم. 

من که واقعیت رو گفتم، پس چی شد؟ با یه دروغ اعتماد می کرد؟ 

هه، اگه می فهمید چهار سال هم باهاش دوست بودم، لابد حکم قصاصم رو هم صادر می کرد!

به خودم اومدم و جلوی خونه ی امیر توقف کرده ام. باید باهاش حرف بزنم تا کاری کنه و این سوتفاهم رفع بشه. چیزی زیر نور لامپ جلوی حیاطش وول می خوره و چون گربه نیست، پیاده می شم تا بفمم چیه و لاک پشت کوچیکی رو می بینم که سعی داره از زیر در داخل حیاط بره و گیر کرده.

سعی می کنم آزادش کنم و همزمان، نور ماشینی از پشت سر، محیط در رو روشن می کنه. لاک پشت رو برمی دارم و نگاهش می کنم. ماشین امیره و با ریموت در رو باز می کنه و بدون توجه به من، ماشین رو داخل می بره و منم برای اینکه ازش کمک بخوام داخل میرم.

پیاده می شه و بازم با پوزخند نگام می کنه و از طعنه هاش بیزارم.

-برگشتی پیش من؟


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page