206

206

رمان ال ای به قلم پرستو.ی


نفهمیدم دارم چکار میکنم

فقط دوئیدم بیرون از اتاق

تیکه های چوبی در، انتهای راهرو خود نمایی میکرد

انگار اتاق انتهای راهرو ترکیده بود 

اتاق انتهای راهرو 

مغزم طول کشید تا آنالیز کنه

اشپزخونه اونجا بود...

مازیار شوکه کنارم گفت 

- ال ای ...

نفهمیدم چطور رسیدم به آشپزخونه 

ال آی اون وسط ایستاده بودو دورش ...

دورش تقریبا هیچ چیز سالمی نبود

شیشه هایپنجره ها خورد شده بودو تمام وسایل به دیوار چسبیده بود

انگار ال آی مرکز این انفجار بود ...

آروم به سمتش رفتمو صداش کردم

بدنش میلرزیدو کاملا مشهود بود

پشتش به سمت من بود 

بازوشو گرفتم تا برش گردونم سمت خودم که با دیدن دستش شوکه شدم

دستش خونی بود 

انگار یه لیوان تو دستش پودر شده بود 

خون دستش کف آشپزخونه و روی لباسش پخش شده بود 

خودش شوکه خیره به دستش بود 

رو به مازیار گفتم

- جعبه کمک هدز اولیه رو بیار 

سریع رفتو ال آی رو کشیدم تو بغلم 

انگار نفس نمیکشید 

بدون توجه به خون دستش به خودم فشردمشو گفتم

- نفس بکش ... نفس عمیق ...


ال آی :::::::

بوی بارون

بوی دریا 

بوی هوای دم صبح ...

اما دور بود

خیلی دور 

انگار هوا نبود 

- نفس بکش ال آی ... نفس عمیق ...

انگار یه دستور بود

دستوری که جسممو مجاب به اطاعت میکرد 

هین عمیقی گفتمو ریه هام از عطر ویهان پر شد

بدنم میلرزید 

از اتفاقی که افتاد شوکه بودم 

ویهان منو از آغوشش جدا کرد

شوکه نگاهش کردم 

دستمو گرفتو گفت

- چکار کردی؟

به دست خونیم نگاه کردم

چکار کردم؟

خودمم نمیدونم

با شوک لب زدم

- فقط آبو ریختم تو لیوان ... یهو ... همه چی ...

به اطراف نگاه کردم

همه چی نابود شده بود

مازیار با جعبه کمک اولیه اومد تو قاب در و گفت 

- بهاره داره با پسرا میاد ... اینجارو نبینن فک کنم بهتره ...

ویهان سری تکون دادو گفت 

- میبینن ... نمیشه جلوشو گرفت ... فقط میگیم کتری ترکیده ... اینجوری بهتره ...

مازیار نا باورانه سری تکون دادو جعبه رو گذاشت رو بخشی از کابینت که هنوز صاف بود

شوکه بودم 

من چکار کردم؟

واقعا چرا اینجوری شد 

ویهان و مازیار سر گرم تمیز کردن زخم دستم شدن

من همچنان شوکه بودم 

ویهان منو به سمت سینک مچاله شده برد 

بتادینو رو دستم ریختو گفت 

- امیدوارم شیشه ای تو دستت نباشه 

منم امیدوار بودم

چون دستم با طرز فجیعی میسوخت

ویهان زخم دستمو چک کرد و گفت

- زخمش عمیق نیست فقط زیاره 

حق با ویهان بود چند سری زخم نیمه عمیی رو دستم بود 

مازیار باندو آماده کردو گفت

- قبیلا تودتونم همینقدر زخمی میشدی که اینجا هر روز میشی 

لبخند زورکی زدم 

همیشه تو آسیب زدن به تودم مهارت داشتم

اما اینجا دیگه آخرش بود

شروع کردن به بستن باند دور دستم که صدایی از بزرون اومد

ویهان سریع گفت

- برو بچه هارو ببر پائین من پیراانمو عوض کنم میام

با ابن حرف با لباسش نگاه کردم

رد خون من رو لباسش بود

مازیار سریع رفتو ویهان گفت 

- باید با هم صحبت کنیم ال آی... اما تا من برگردم ... لطفا ... به هیچ چیزی فکر نکن و با هیچ چیزی دست نزن 

باندو کامل دور دستم بستو بازومو گرفت 

فقط تونستم بگم

- نفهمیدم ... چی شد ...

- فکر کنم من بدونم.ویهان اینو گفتو منو برد سمت اتاقش .

وارد شدیم منو نشوند رو کاناپه

مثل عروسک کوکی بودم

بدنم هنوز از درون میلرززد 

نشستم رو کاناپا و ویهان از روی جالباسی یه پیراان برداست 

لباسشو عوض کردو گفت 

- به هیچی فکر نکن ال آی ... دراز رکش تا بیام 

ناخداگاه گفتم.

- چطوری فکر نکنم ؟

برگشت سمتم

تازه تونستم دقیق نگاهش کنم 

برعکس من شوکه نبود

انگار انتظار این اتفاقو داشت 

چشم هاش کمی عصبانی و نگران بود اما همچنان آرامش داشت 

لبخند کمرنگی زد و گفت

- منظورم اینه به چیزای بی خطر فکر کن... 

- بی خطر ؟

سری تکون دادو گفت

- مثلا به سه قلوها که منتظرمون هستن ؟

آروم سر تکون دادم که ویهان رفت بیرون

چند لحظه به در بسته خیره شدم‌... نمیدونم چرا اینجوری شد!!!

هیچ چیزی تو ذهنم نبود از اون لحظه! 

خیلی سریع اتفاق افتاد!

با شوک به دستام نگاه کردم.

نفس سنگینی کشیدمو سعی کردم به اون اتفاق فکر نکنم به سه قلو ها فکر کنم ...

سه قلوها که منتظر ما هستن!!!

به سه قلوها !

منتظرمون !

مثل وقتی منتظر مهرو بودن !

قلبم تیر کشید 

من اومدم آبو ببرم بیرون تا بتونم مهرو ببینم و صحبت کنیم 

اما ... اونجوری شد ...

با فکر به مهرو دوباره همون حس دیدا شدن و سنگینی نگاه رو خودم حس کردم

برگشتم سمت پنجره ...

جزجنگل تاریک و بازتاب خودم تو شیشه ها چیزی نبود 

اما اون حس نگاه بود ...

حسی که ناخداگاه منو به سمت پنجره کشوند

Report Page