206

206

hdyh

به آرومی توی گودال فرو رفتم، هیچ چیز جز سیاهی مطلق دیده نمی شد و تنها صدایی که می شنیدم بلند ترین فریاد های جهنم بود

اتیش بین شاخ هام خود به خود توی این تاریکی فعال شد ولی ای کاش نمی شد

اینجا پر بود از سلول روح های انسان های جنایتکار با دیدن من به سمت میله ها ی سنگی هجوم آوردن

ترسیدم و عقب رفتم، تنم زبری میله هارو لمس کرد و دستی دورگردنم حلقه شد

قدرتش بیش از حد تصورم زیاد بود دیگه صدای فریادی شنیده نمیشد و تنها صدای نفس های عمیق من شنیده می شد و نجوای " بکشش، بکشش"

حق با پدربزرگ بود ما روحشون رو سیاه نکردیم، روحشون سیاهه ما تنها مسیری که میخواستن رو نشونشون دادیم چشمام رو آروم بستم و باز کردم

به روح جوزف یا فرشته ی مرگ نازی که رو به روم بود خیره شدم ترس توی چشماش نمایان شد و بعد هم صدای فریاد "نکشش" توی گودال طنین انداز شد اما برای کسی که داشت من رو خفه می کرد دیر بود

با آزاد شدن گردنم عقب رفتم و به روحی که داشت توی آتیش میسوخت نگاه کردم انقدر منتظر موندم تا به خاکستر تبدیل شه

من قدرت این رو دارم که روح هارو بعد از مرگ هم بکشم

حالا ایوان مخوفی وجود نداره تنها چیزی که  ازش باقی مونده چیزی جز یه مشت خاکستر نیست، سزای یه رهبر ظالم که حتی به بچه ها هم رحم نمی کرد و همسر های خودش رو فردای روز ازدواج میکشت همینه، من کار درستی کردم

نگاهم رو از اون خاکستر روی زمین گرفتم و به پایین نگاه کردم دیگه خبری از دست هایی که از سلول بیرون زده بودن نبود

به سلول جوزف نزدیک شدم توی دور ترین نقطه از میله ها، رو به دیوار نشسته بود و فریاد میکشید این فریادهاش لبخندی کنج لبم نشوند

-آره بترس، قدرت من اینه!

پوزخند صدا داری زدم و آروم به سمت انتهای گودال حرکت کردم دوست داشتم تک تک سلول هارو نگاه کنم و درد و ترس رو توی چشماشون ببینم همه این افراد کسایی هستن که  تعداد زیادی هم نوع های خودشون رو با بی رحمی تمام کشتن

همشون اینجان، هیتلر، آتیلا از قوم هون، کالیگولا سومین امپراطور روم و نرو پنجمین امپراطور روم اما هیچ خبری از اون خونخواهی و وحشیگری هاشون نیست

تک تکشون مثل جوزف دور ترین نقطه ی سلول نشسته بودن بوی ترس و تعفن گودال رو پر کرده بود

توی هر سلول یکی از متعفن ترین انسان های تاریخ توی خودش جمع شده بود و از ترس به خودش میلرزید

به انتهای گودال رسیدم همین که پام سنگ زبر و داغ ته گودال رو لمس کرد نگاهم توی دوتا سلول آخر افتاد

اولین قاتل و اولین مقتول تنها کسایی که فرار نکرده بودن و خیلی عادی توی سلول هاشون نشسته بودن و بهم نگاه میکردن حتی از این نگاهشون هم میتونستم به خوبی نفرت رو حس کنم

نگاهم رو ازشون گرفتم  و سرم رو بالا گرفتم از این پایین گودال آغازی نداشت

دیگه ترسی از این گودال و آدم ها ندارم

اینجا ارباب منم

Report Page