204

204

hdyh

سکوت مکس بیش از انتظارم طولانی شد 

دهن باز کردم تا بهش بتوپم ولی با صدای کسی که چیزی زمزمه می‌کرد ساکت شدم

صدایی غیر از صدای ایان و مکس 

با شنیدن صدای این غریبه‌ی آشنا شوکه شدم 

اولین بار بود که بعد شش سال صداش رو می‌شنیدم 

زیر چشمی به مکس نگاه کردم هنوز دستش زیر چونش بود و تو دنیای خودش غرق 

کمی ازش فاصله گرفتم من بیشتر از یه صدا می‌خوام من باید تصویرش رو هم ببینم 

شاید بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم 

نفس عمیقی کشیدم و تو حالت خلصه فرو رفتم 

هیچ چیز جز تاریکی وجود نداشت اما کم کم همه چیز واضح شد 

*نیک*

تنها جایی که بهم آرامش میده همینجاس 

من اهل جنهمم اما این بهشت کوچیک توی جهنم توی شش ساله گذشته شده بود تمام زندگی من 

نگهداری از این بهشت، وسط جهنم خیلی سخت بود اما به لطف آتنا گل‌ها دیگه پژمرده نشدن، آب و هواش گرم و سوزان نبود بلکه یه نسیم ملایم همیشه توی فضا وجود داشت 

نگاهم روی دختر کوچولوی یازده سالم افتاد که به گل‌های بهشتش آب می‌داد

لبخندی کنج لبم نشست

اسم اینجا رو گذاشته بهشت شیطان 

دیگه بزرگ شده خیلی وقته که جادوی خودش رو پیدا کرده 

به همه دستور میده و کل اهریمن ها ازش حساب میبرن یاد گرفت که چجوری مقتدر باشه خیالم ازش راحت شده بود

نگاهم رو از آتنا گرفتم و قدم‌هام رو به سمت تک اتاق بهشت شیطان ادامه دادم 

دستم رو روی در گذاشتم و هل دادم 

مثل این شش سال این اتاق سبز بود و رایحه ی گل توی فضا پیچیده بود 

قدم از قدم برداشتم و کنارم جسم بی‌جونش روی تخت نشستم و دستی به موهای لطیفش کشیدم

ناخودآگاه چشمام بسته شد 

پشت پلک‌هام چهره‌ی خندونش نقش بست

Report Page