202
#عشق_سخت
#۲۰۲
بهرام تقریبا داد زد
- نمیخوام هیچ سوالی بشنوم
با این حرف دستمو گرفت و کشید
پشت سرش پا تند کردم.
له سرعت از بین جمعیت میگذشتیم
گوشی بهرام زنگ خورد
اما جواب نداد
یکم سرعتش کم شد
آروم گفتم
- دستم درد گرفت بهرام
یهو انگار به خودش اومد بازومو رها کرد
سر تکون داد
و هم قدم شدیم
اینبار آروم تر
رسیدیم به کنار دریاچه
بهرام نشست رو یه نیمکت خالی و منم نسستم کنارش.
سیگارشو بیرون آورد و دود کرد
آروم گفتم
- چرا انقدر عصبی هستی!
رسته مادرش حرف بدی زد
اما در این حد نبود که بهرام قاطی کرد.
بهرام کلافه گفت
- نمیخوام راجع بهش حرف بزنم
فقط گفتم
- باشه
بهرام چیزی نگفت و سیگارشو دود کرد
بعد سیگار دوم آروم گفت
- معذرت میخوام. مامانم میره رو اعصابم
- درک میکنم
دوباره سکوت کردیم و بهرام گفت
- یک سال بود کلید کرده بود برام زن بگیره دخترای مختلف کاندید میکرد منم گفته بودم اگه با اونا ازدواج کنم جدا زندگی میکنم!
ابروهام بالا پرید
آروم گفتم
- اوه !
بهرام کلافه گفت
- اونوقت الان میاد این حرف رو میزنه!
برگشت سمت من و گفت
- باید بهش میگفتم تو مگه نمیخواستی من زن بگیرم الان پس دردت چیه
معذب سر تکون دادم
از یه خانواده داغون و پر از جنگ و دعوا
اومده بودم به یا خانواده داغون تر !
بهرام دستی کشید تو موهاش و کلافه گفت
- ذاتشه میخواد حال خوش آدم رو خراب کنه !
حرفشو درک میکردم.
بابای منم اینجوری بود
فقط ضد حال میزد
بازو بهرام نوازش کردم
برگشت سمت من و گفتم
- بیخیال نزار انقدر روت قدرت داشته باشه.شب سال نوئه
بهرام بی رمق خندید و گفت
- راست میگی! اون الان با دمش داره گردو میشکنه که حال منو خراب کرده گند زده به خوشیمون
- پس بیا خوس باشیم
بهرام خندید و گفت
- تو هم کم بلا نیستی ها!
خندیدم
بهرام دستش نشست رو رون پام