202

202


دختر امروزی 

به قلم نارسیس 

پارت 202

آدرس پیج اینستاگرام :


narsis. romance

این مرد واقعا بیمار بود

حس می کردم سرم گیج می ره

چشمام کم کم تار و تیره شد و به دنیای بی هوشی رفتم...!


صداها برام ناواضح بود

همه جا تاریک بود

لبم خشک بود و شدیدا حس تشنگی می کردم

از درون انگار شعله های اتیش تو وجودم بود

به هر جون کندنی بود نالیدم

"آب"

خنکای مایعی و رو لبم حس کردم و دوباره همه چیز برام تیره و تار شد


این بار که به هوش اومدم سکوت مطلق بود

چشمام و از هم باز کردم و نور اتاق چشمام و زد

چشم بستم و با صدای آشنای غریبه ای ابن بار آروم آروم لای پلکام و از هم باز کردم

با دیدن مرصاد، پزشک و دوست میلاد بغض کردم!

متوجه حالم شد

کنارم لبه تخت ایستاد

-بالاخره بهوش اومدی

سعی کردم تو جام نیم خیز شم مانعم شد

همزمان درد بدی تو لگنم حس کردم

-من چم شده؟

نگاهش غمگین شد

-دو روزه بیهوشی

از حرفش شوکه شدم

دو روز بود بیهوش بودم؟

همه صحنه هایی که میلاد زجرکشم کرده بود جلو چشمام ظاهر شد

بغضم به اشک و هق هق تبدیل شد

-آروم باش الهه، باید باهات حرف بزنم

-من و از اینجا نجات بده، من و ببر مرصاد، تو روخدا، اون میلاد دیوونه است، اون روانیه!

-هیس، یه وقت یکی می شنوه

-بشنوه، مگه دروغه؟ ببین باهام چی کار کرده؟

نگاهش غمگین بود

-چرا به پلیس چیزی نمی گی؟ چرا نمی گی بیان ببرنش تیمارستان؟

مرصاد غمگین نگاهم کرد

-تو هیچی نمی دونی دختر

حرصم گرفت

-چی و باید بدونم و نمی دونم؟

همون لحظه در باز شد

میلاد و که دیدم تنم لرزید

میلاد به سرعت به سمتم اومد

-عشقم بیدار شدی

ازش می ترسیدم

واقعا ازش وحشت داشتم

باید زیر مشت و لگداش باشی تا بفهمی چی می گم!

بزاقم و به زور پایین دادم

میلاد پیشونیم و بوسید و من حالم بد شد

کنارم نشست

موهام و نوازش کرد و گفت:

-این دو روز خیلی نگرانم کردی عزیز دلم

نتونستم جلوی زبونم و بگیرم:

-خودت این بلا رو سرم آوردی

نگاهش رنگ عوض کرد:

-این بار یادت می مونه بدون اجازه من کاری نکنی عزیزم

لبخند پهنی زد و دستش و رو بازوم کشید

مرصاد تک سرفه ای کرد و من همچنان تو شوک بودم

-میلاد جان اجازه می دی سرمش و در بیارم؟

-لازم نیست، خودم انجام می دم، بهتره بری دیگه

-ولی میلاد این کار تو نیست

سرش و چرخوند و صاف به مرصاد زل زد:

-گفتم خودم انجام می دم الانم حال زنم خوبه مرصاد

مرصاد نیم نگاهی به من انداخت

با چشمام بهش التماس می کردم که بمونه که نره

ولی کی اوضاع به خواست من بود؟

مرصاد بی هیچ حرفی از اتاق رفت و من و میلاد تنها شدیم...!



برای خوندن قسمت اول رمان #1 رو جستجو‌کنید.

این رمان زیبا رو هر روز در کانال دختر امروزی بخوانید 👇


@dokhtare_emruzzi

Report Page