202

202

ال ای به قلم پرستو.س

همه با شوک به هم نگاه کردیم و بهاره گفت 

- تو بودی؟

با ابروهای بالا پریده نگاهش کردمو گفتم 

- من فک کردم تویی؟ 

به هم نگاه کردیم که ویهان با عصبانیت به سمت در رفتو گفت 

- اون بیرون چه خبره ؟ 

بهاره سریع پشت سرش دوئید و منو مازیار هم رفتیم 

مازیار آروم گفت 

- باز شروع شد 

خواستم بپرسم چی که از من رد شدو رفت بیرون 

یه دخور و یه پسر بیرون با هم در حال دعوا بودن 

با داد ویهان هر دو ایستادن و ویهان گفت

- چه خبره جنگلو بردین رو هوا 

با داد ویهان صدای رعد و برق جنگلو گرفتو بارون نم نم شروع شد

بهاره بلند گفت

- شما دیشب اینجا بودین که ... 

مازیار عصبانی گفت

- پریا مگه نگفتم بهت دیگه نبینمت اینجا ...

دختری که مازیار پریا صداش کرد اومد سمتمون

بارون شدت گرفت

اما پسر پشت سرش تکون نخورد

پریا گفت

- نیام پس چکار کنم؟ بزارم بهم زور بگه ؟

قد بلندی داشت مثل بهاره و بقیه دخترای قبیله ویهان بود...

موهای فر و کمی روشنش تو تاریک و روشن جنگل هم روشن به نظر میرسید ...

نگاهش بین همه چرخیدو یه لحظه رو من ثابت شد

نگاهمون تلاقی کرد

حس کردم گره ای بین ابروهاش پیدا شد

اما زود از من نگاهشو گرفتو گفت 

- وقتی آلفا گله نباشه همین میشه که ...

ابروهام از حرفش بالا رفت و حرفش با داد پسر پشت سرش قطع شد

اون پسر اومد جلو و گفت 

- تو جفت منی به آلفا قبیله چکار داری پریا... چرا داری...

ویهان دستوری حرف اون پسرو قطع کردو گفت

- هر دو ساکت شین... بهاره ... تعریف کن قضیه چیه؟

هر دو ساکت شدن 

جز صدای بارونی که هر لحظه انگار شدید تر میشد هیچ صدایی نمی اومد

برگشتم سمت بهاره 

اما انگار یه سمت صورتم تو چیز سردی فرو رفت

ناخداگاه عقب رفتم 

حس دیده شدن و سنگینی نگاه

دیگه نترسیدم 

مکث نکردم

شوکه نشدم

میدونستم یه روح کنارمه و میتونستم حدس بزنم مهروئه ...

نفس عمیق کشیدمو چشم هامو بستم

دستمو به سمت خارج از تراس گرفتمو قطرات آبو لمس کردم

زیر لب گفتم

- چرا انقدر دورم میگردی و حرف نمیزنی؟

دیگه هیچی نمیشنیدم

نه صدای بارون

نه بهاره ...

نه بقیه ...

آروم چشم هامو باز کردم و نگاهش کردم

باز هم مهرو بود 

با جسمش... کامل ...

مثل من که با همزاد روحم کامل بودم...

سنگین نگاهم کردو گفت

- چرا حرفمو نمیفهمی وقتی باید راهنمام باشی ...

Report Page