202

202

hdyh

هیچ خاطره‌ای نبود، حتی یک ثانیه

به درخت پشتم تکیه دادم و سر خوردم و روی زمین نشستم 

چشمام رو بستم و دستی به شقیقه‌هام کشیدم 

دیگه تحملم تموم شده امشب دیگه میرم 

کاش حداقل روح داشتیم تا حداقل روحامون هم رو میدیدن 

اما الان فقط میتونم خیال کنم که میتونم ببینمش

نفس عمیقی کشیدم و دستم رو به درخت گرفتم و بلند شدم 

باید برای آخرین بار نورا و ایوا رو میدیدم 

*مالیا* 

شش سال!

شش سال تمام فقط همه چیز رو میدیدم و می‌شنیدم 

نگاهی به محیط دورم کردم 

یه اتاق سفید که نه سقفی داره نه کفی، یه اتاق بی حد و مرز

جایی که نمیتونی قدم بذاری و تنها درش شناوری 

نگاهم به تنها نقطه رنگی که میدیدم خشک شد 

توقع داشتم وقتی اومدیم اینجا از طلسم اجرا شده‌ی مکس بمیریم

اما هر دو فقط جراحت بدی برداشتیم 

شش سال من بودم و پدربزرگ جفتم 

سعی کردیم از قدرت هامون استفاده کنیم و از اینجا خارج شیم ولی من حتی نمیتونستم بال هام رو درارم، همون موقع بود که فهمیدیم اینجا هیچی نیستیم جز یه تیکه گوشت

از اون روز دیگه باهم حرف نزدیم 

شش سال من با تصویر ایان که می‌دیدم حرف می‌زدم

شش سال دردی که می‌کشید رو می‌دیدم و اشک می‌ریختم 

لبخندای تلخش که زنده بودن رو برام سخت می‌کرد 

اما حالا یه امید دارم 

ایان میخواد خودکشی کن و من باید نجاتش بدم 

نفس عمیقی کشیدم و تصمیمم رو گرفتم 

من باید باهاش راه بیام 

ما باید برگردیم

Report Page