2019 !

2019 !

Behnia

شاید باید سال ۲۰۱۹ رو برای من سالِ اولین های خانوادگی نام گذاری کرد.
سالی که گذشت برای من خیلی سالِ خانوادگیی بود، یعنی سالی بود که بیشترین تعداد سفر خانوادگی رو رفتم و بیشترین عکس های خانوادگی توی این سال گرفته شد.
اولین های زیادی رو توی این سال تجربه و خاطره های خیلی زیادی رو از گذشته توی این سال بازآفرینی کردم.
بیشتر از هر سالِ دیگه ای دنبال این گشتم که: کجای دنیا و مخصوصا کجای دنیای روحیِ خودم هستم.
سالی که گذشت شاید از نظر ارتقای جایگاه من در دنیای عکاسی سالِ بی نظیری نبود، اما فرصت خوبی بود برای پیدا کردن خودم در دنیای آدم های زندگیم.
(عکس ها به ترتیب تاریخ هستند و نه اولیت عکاسی)


یکی از چیزهایی که در سال ۲۰۱۹ خیلی برای من ملموس بود جای خالیِ آدم هایی بود که یک روزی یک جایی به هم برخورد کرده بودیم و گره خورده بودن در زندگیِ من که اولین اون ها که جای خالیش رو خیلی حس کردم بهرام خان بود، وقتی که برای اولین بار باغِ شلیلش بار داد و خودش نبود که بشینه روی چهارپایه ش و کارگرهاشو نگاه کنه که با چه سختی زیر تیرِ آفتابِ مرداد حاصل یک عمر زحمت و انرژی و منابع رو جعبه میکنن!


حاجی بابا یکی از کساییِ که از ظاهر و بیرون خیلی آدم آروم و بی سروصدایی به نظر میرسه، اما خدا اون روزی رو نیاره که کسی بخواد به خانواده ش مخصوصا پسرهاش کوچک ترین حرفی بزنه، اون موقع ست که اون رویِ سکه شو میبینی، شاید بخاطر همین بود که من توی این سال هایی که عروسِ این خانواده هستم، همیشه یه ترسِ همراه با عشقی به حاجی بابا داشتم، امسال سعی کردم بیشتر به حس و حالش نزدیک شم و اینجوری بود که همحسی عجیب و خاصی بین ما از نظر من توی این سال ایجاد شد.


شرکتِ خانواده ی من در یکی از مراسم های مهم هر سال تابستون خانواده ی محمد به اسم "آبغوره گیری زنمونازی" یکی از اون اتفاقاتی بود که حیفِ اسمی ازش برده نشه، انقدر که این اتفاق و این خانواده دوست داشتنین.


فاطمه یکی از کساییِ که احتمالا خودش خبر نداره اما سال گذشته بشدت به من حس های خوبِ رفیق بودن داده ، از اون حس هایی که توی لحظه های تلخ مثل یه چایی دو نفره دلچسب میشه. از قرض دادن کتاب هاش بهم تا فرستادن فصلِ جدید سریالِ محبوبم برام! حتی لحظه هایی که من به اژده های خشمگین تبدیل میشدم فاطمه با صبوری و خواهرانه گیِ ذاتیش آتیش منو خاموش میکرد و این اتفاقِ دوستیِ ما برای من یکی از نعماتِ شکرانه واجب بوده در سالِ ۲۰۱۹.


هیپ هاپ یک جورایی منو به اون بخش از وجودم میبره که یک پسر بچه ی عاقل و سرکش درش نشسته، یک جور جمعِ ازداد! میلِ مدام به اعتراضِ شرایطی که خودم مسؤلش هستم و خودم دارم تخریبش میکنم به امیدِ اینکه دوباره بتونم درست و سرِ پا از نو بسازمش! این اولین مواجه ی من با بچه های زیر زمین‌های ایران بود و اولین عکاسیِ من از کسایی که فکر میکنم با اعتراض شون دارن سعی میکنن چیز جدیدی بیافرینن.


تک برادر، دردونه ی خونه و پشتِ خواهر امسال رفت خونه ی بخت.
حسِ من به این اتفاق یک جور کمپلکسی از انواع احساسات بود، هم خوشحال بودم که به خواسته ش رسید، هم ناراحت بودم که دیگه فقط مالِ من نیست!


الهام یکی از اتفاق های خوب بود برای من در سالی که گذشت. اتفاق، برای اینکه ممکن بود هیچ وقت دوستِ من با الهام دوست نشه و هیچ وقت این دوست مارو به هم معرفی نکنه و هیچ وقت ما باهم دوست نشیم!
اما خوشبختانه این اتفاق خوش یمن افتاد و الهام یکی از بهترین و نزدیک ترین دوستای جدیدِ من در سالِ گذشته شد . الهام از روی دوستی و خوش قلبیِ مخصوصِ خودش پایه ی ثابت یکی از بهترین مجموعه عکس های سالِ گذشته ی من شد. مجموعه ی لباس عروس که در سالِ بعد روی سایت راوی خواهد رفت به همت الهام استارت خورد.


سالی که گذشت حس میکردم یک چیزی شبیه به این عکس هستم، شکافی نه کم و نه عمیق بین یک فضای یک دست و تمیز! نه کنده شده از گذشته و نه وصل شده به آینده! شاید باید زودتر از اینها میفهمیدم که کجای این دیوارم اما خوشحالم که خیلی به موقع یک کسی به اسمِ 'دکتر' چشم منو به ایراداتم باز کرد و این شد استارتِ یه دوره مطالعات خودیاری که فکر میکنم وقتی سالِ بعد راجع به ۲۰۲۰ بنویسم حتما از این مسیر راضی تر از بقیه ی راه های رفته م خواهم بود.


ما یه سفر سه نفره رفتیم به قم.
اولین وتنها سفرِ سه نفره ی ما!
حالا شاید وقتی که مامان و بابا این نوشته رو بخونن بیان واعتراض کنن که: نه فلان سفر فلان سال‌مون هم سه نفره بوده اما الان تا جایی که من یادم میاد این اولین سفرِ سه نفره ی ما بود.
اینجا قبرستان شیخان هست در قم، که ظاهرا یکی از امواتِ خانواده ی پدری من درش دفن شده و اینجا مامان و بابا دارن دنبال مقبره ی ایشون میگردن.


مهین خانومِ دوست داشتنی، بزرگِ خاندانِ پدری که برای بابا نقش مادر رو داشته و برای من الان علاوه بر عمه بودن حکمِ مادربزرگی رو داره که سال هاست ندارم.
حسرتِ عکاسی از این مادربزرگ در سالِ گذشته برای من یکی از حسرت های بزرگ بود که هیچ وقت براورده نشده تا به امروز.


اما جریانِ عمه هما فرق میکنه، عمه هما نه تنها عمه س بلکه یکی از مادرهای من از کودکی بوده، بخش اعظمی از کودکیِ شادِ من در جوارِ این خانم شکل گرفته در خونه ش در دریاکنار. شن بازی ها و ماهیگیری و زن بودن و دوست بودن و خیلی چیزهای دیگه رو من با عمه هما ثبت کردم در ذهنم.
عمه هما یکی از کسایی بود که من از کودکی دوست داشتم مثل اون زندگی کنم، شاد، موثر، مرفه، و دست گیر و بزرگ.
سالِ گذشته بعد از نزدیک به ۵ سال فرصتی پیش اومد که یک هفته باهاش زندگی کنم و تمامِ اون روزهای شلوغ رو در تنهایی عظیم خلاصه دیدم.


گویا اولین باری که برگ گل نیلوفرِ آبی رو به سر من گذاشتن، بچه ای ۲ یا ۳ ساله بودم که وقتی مامان توی قایق روی مرداب میرفتن برای اینکه آفتاب توی چشم من نزنه یکی از این برگ ها رو سایه بون گذاشته بوده روی سرم که متاسفانه عکسی هم ازش موجود نیست. این عکس که بهادر از من و سپینود گرفته، یک جورایی برام فراخان اون خاطره ی نرم و لطفه از سال های خیلی خیلی دور که فقط سایه ای ازش در خاطرمه. (بعد از اون خاطره این اولین باریه که من این برگ ها رو از نزدیک لمس کردم).


و گفت: «محبت درست نشود مگر در ميان دو تن که يکي ديگري را گويد که: اي من!».
تذکره الاولیا‌

(از مجموعه ی عکاسی از بهادر و سپینود)


مقبره ی خانوادگی 'دکتر' در بهشت زهرا که حتی این مقبره هم خیلی چیزها به من یاد داد.
مثل سادگی و مفید بودن و اینکه چطور میشه فرزندی سیاوش وار به دنیا اورد و مرد!


سالِ گذشته من سعی کردم بیشترین تمرکز عکاسیمو بذارم روی تکنیک لایه های تصویری که برام مثل یک دیوار بلند بود که نه میشد نادیده گرفتش نه میشد از روش پرید! برای همین در هر فرصتی سعی کردم یاد بگیرمش که هنوز هم خیلی مونده تا بتونم بگم تموم شد!


“اگر حال خود از شما پنهان دارم، زبان ملامت دراز میکنید و اگرمکشوف میگردانم، طاقت آن نمی‌آورید. با شما چه می‌باید کرد؟” 
( خانواده در اولین تولدِ بهادر در منزل شخصی شان)


یکی از رویاهای من در سالِ قبل براورده شد. دیدنِ کلیسای وانک!


و اولین مواجه من با کویر در سالِ قبل!


همیشه اعتقاد داشتم سال رو باید با برف تموم کرد! با سفیدی و پاکی مطلق!
“ چنانکه پای به برف فرو شود، به عشق فرو می‌شد.”

Report Page