200

200


سلام دوستان. پیج اینستاگرام من

aram.rzvi

هست


#عشق_سخت 

#۲۰۰

هنگ به مادرش نگاه کردم

زبونش نیش بدی داشت

اما به بهرام قول داده بودم سکوت کنم

لب هامو فشردم 

بهرام گفت 

- دیبا زمین خورد. پدرش کاری نکرد

مادرش چشم چرخوند 

بهرام به من نگاه کرد

نفسمو کلافه بیرون دادم و گفتم

- اگه پدرم میخواست اینجوری منو بزنه من تا این سن زنده نمیموندم

پدر بهرام خندید و گفت

- والا... حالا چه بحثیه . بریم تا بچه ها هم ناضر شن

مادر بهرام نگاهم کرد و گفت

- آره اینجوری یخ نکنی دخترم. اینجا زیاد گرم نیست. حالا وقت هست برا اینجوری پوشیدن جلو شوهرت 

لبخند زدم

کاملا به زور 

بهرام عصبی خندید 

پدر بهرام دست مادرش رو گرفت

رفتن سمت در 

ریز ریز چیزی گفتن

بهرام پشت سرشون رفت

در رو بست و آه کشید 

برگشت سمتم و گفت 

- روانیم میکنه

خندیدمو گفتم 

- زبونش در حد دست پدر من کار میکنه

بهرام هم بی جون خندید 

نگاهش رو تنم مرخید و گفت

- بهتره لباس بپوشی بریم . دو دقیقه دیگه زنگ میزنه

دقیقا هم حق با بهرام بود

ما سریع حاضر شدیم.اما مادرش ۵ دقیقه نشده زنگ زد

رفتیم پائین.قلبم سنگین بود

بازو بهرام گرفته بودم

خیلی بده تو رابطه ای باشی که انقدر عدم امنیت داشته باشی

همیشه دوست داشتم ازدواجم با عشق و اطمینان کامل باشه 

اما الان نمیدونستم واقعا با چیه !

نمیدونم بهرام واقعا بهم عشق داره یا شهوت

نمیدونم خودم واقعا چی میخوام‌

سر در گمم

اما ته دلم‌خوشحال بودم بهرام هم در مورد ارباب و برده اطلاعات داره

دوست داشتم کم کم بهش بفهمونم که من دوست دارم تو رابطه روم سلطه باشه!

حرف مهرداد باز تو سرم مرور شد

تو نیاز به یه ارباب مناسب داری! 

ارباب مناسب ...

به بهرام نگاه کردم

اونم نگاهم کرد 

لبخند زد 

شونه ام رو بغل کرد و موهامو بوسید

با صدای بمی گفت

- این نگاهت منو دیوونه میکنه

با هم رفتیم سمت میزی که پدر و مادر نشسته بودن و پرسیدم

- نگاهم ؟

-هوممم

- چرا ؟

- چون شبیه یه جوجه مظلومه که باید ازش محافظت کنم 

منو به خودش فشرد و گفت 

- دیبا تورو انگار خدا باب میل من آفریده . به این راحتی ها نمیذارم جایی بری ...

Report Page