ترس از کتاب، ترس از آنهایی که مثل ما فکر نمی‌کنند

ترس از کتاب، ترس از آنهایی که مثل ما فکر نمی‌کنند

آتوسا افشین نوید

در پست چطور به دنیای کتاب‌ها وارد شویم مطالبی را طرح کردم و باز کردنش را به پست‌های بعدی حواله دادم. اولین سوالی که قول پاسخ دادنش را به نوشته‌های بعدی موکول کردم این بود که بعضی از آدم‌ها کتاب نمی‌خوانند زیرا از کتاب‌ها می‌ترسند. پرسیده بودم چطور می‌شود بر این ترس فائق آمد. 

به نظرم برای پاسخ دادن به این سوال باید پرسید چه چیز در کتاب‌خواندن می‌تواند ترسناک باشد. من برای این سوال دو پاسخ دارم. اول اینکه آدم‌ها از کتاب‌ها می‌ترسند زیرا گاهی کتاب‌ها آنها را به دنیایی می‌برند که ناآشنا ست. دوم اینکه از کتاب‌ها می‌ترسند زیرا گاهی مواجهه با چیزی که برایمان آشنا نیست به معنی ندانستگی‌ست. و ندانستن می‌تواند گاهی تعبیر به کم‌هوش بودن، کم‌سواد بودن یا کم‌شعور بودن شود. آدم‌ها دوست ندارند خودشان را متهم یا گاهی حتی محکوم به بلاهت یا بیسوادی کنند. سعی می‌کنم در مورد هر دو کوتاه بنویسم اما پیش از آن فکر می‌کنم باید به یک سوال عمومی‌تر پاسخ داد. به این سوال که چرا آدم‌ها از چیزهای غیرآشنا می‌ترسند.


ترسیدن از چیزهای غیرآشنا شاید یکی از ویژگی‌های مشترک آدم‌ها در طول تاریخ بوده‌است. تا جایی که می‌دانم نظریاتی شکل‌گیری مناسبات اجتماعی، عرف و در نتیجه المان‌های فرهنگی را به همین ترس نسبت می‌دهد. آدم‌ها اغلب وقتی احساس امنیت می‌کنند که در اطرافشان همه چیز آشنا و قابل پیش‌بینی باشد. مثلا پیدا کردن الگوی تکرار در طبیعت و در آدم‌ها راهی برای احساس پیش‌بینی‌پذیری و در نتیجه احساس آشنایی با آنها بوده است. دریا زمانی دیگر ترسناک نبوده که می‌توانستی رفتارش را پیش بینی کنی. همسایه‌ات هم زمانی دیگر تو را نمی‌ترسانده که رفتارش برای تو به واسطه تکرار به چیزی «آشنا» بدل می‌شده. وقتی همسایه‌ات همان چیزی را می‌خورده که تو می‌خوردی، همانطور لباس می‌پوشیده که تو می‌پوشیدی، از همان چیزهایی پرهیز می‌کرده که تو هم به آنها می‌گفتی بد و همان کارهایی را ترویج می‌کرده که تو به آنها می‌گفتی خوب، دیگر از او نمی‌ترسیدی. زیرا «او» چیزی جز تکرار تو نبوده. نگاهی می‌گوید اینگونه بوده که آدم‌ها درجوامعشان مناسک و عرف و قاعده می‌ساختند و کسی که از «آشنایی‌ها» عدول می‌کرده را طرد می‌کردند. چرا که او زمینه ایجاد ترس را می‌ساخته. ترس از موجودی که دیگر آشنا نیست، پیش‌بینی پذیر نیست و در نتیجه نمی‌دانیم در موقعیت‌های مختلف چه رفتاری از خود نشان خواهد داد. در زبان فارسی ضرب‌المثلی داریم که می‌شود در آن رد پای ترس از غریبه/نا‌آشنا را دید: قوم و خویش گوشت همدیگر را می‌خورند، اما استخوان همدیگر را دور نمی‌اندازند. 


حالا البته قرن‌ها از آن روزهایی که آدم‌ها سعی می‌کردند مثل هم باشند و مثل هم فکر کنند تا احساس امنیت کنند می‌گذرد. حالا ما نسبت به گذشته توان بیشتری برای مواجهه با چیزهای ناآشنا داریم. حالا تفاوت‌ها دیگر آنقدر ما را نمی‌ترساند- یا لااقل بسیاری از ما را نمی‌ترساند- که بخواهیم کسی را به واسطه داشتن دنیایی متفاوت از جامعه خودمان برانیم یا آنها را محکوم به مرگ کنیم. با اینحال همچنان برای احساس امنیت، به زندگی در یک دنیای آشنا نیاز داریم. این کار را چطور انجام می‌دهیم؟ به گمان من با ساختن یک دنیای ذهنی شخصی. دنیایی ذهنی می‌سازیم. خودمان را در آن دنیا تعریف می‌کنیم و در درون دنیای خودمان زندگی می‌کنیم. با آدم‌هایی معاشرت می‌کنیم که در چارچوب این دنیای ذهنی قابل تعریف باشند. از منابع اطلاعاتی تغذیه می‌کنیم که در این دنیای ذهنی آشنا اعتبار داشته باشند و به جاهایی می‌رویم که در دنیای ذهنی‌مان پیشاپیش اطلاعاتش ثبت شده و برایمان آشنا باشد یا لااقل فکر کنیم که که آشناست. 


اما بعضی از کتاب‌ها به خصوص کتاب‌های حوزه ادبیات داستانی هدفش آشنایی‌زدایی‌ست. نویسنده قرار است صحنه یا واقعه‌ای آشنا را به خواننده نشان دهد و درست زمانی که خواننده به خودش می‌گوید این آدم داستان را می‌شناسم یا دلیل رفتار فلان شخصیت داستانی را می‌توانم پیش‌بینی کنم نویسنده به او بگوید پیش‌بینی‌ات ممکن است درست نباشد و ممکن است آدمی را که فکر می‌کنی می‌شناسی چندان هم خوب نشناسی. به عبارت دیگر گاهی کار نویسنده متفکر اینست که خواننده را وا دارد از الگوی‌های معمول فکری فاصله بگیرد و آنچه برایش آشنا و شناخته شده بوده را دوباره از زاویه دیگری ببیند و طور دیگری بفهمد. 

من هم اعتراف می‌کنم چنین چیزی ترسناک است. حس آشنا بودن با جهان هستی را از فرد می‌گیرد. اجازه نمی‌دهد او دیگر مثل قبل آدم‌ها و حوادث را بر اساس چوب‌خط‌های دنیای شخصی‌‌اش قضاوت کند. نمی‌گذارد با اطمینان کامل، از داده‌هایی که به دنیای شخصی‌اش آورده‌ استفاده کند. شک بخشی از دنیایش می‌شود. شک به اینکه آنچه به نظر می‌آید می‌داند را شاید خیلی هم خوب نمی‌داند. 

همین ترس از ندانستن سبب می‌شود گاهی ما نه تنها از دنیای بیرون به واسطه آشنا نبودنش بترسیم که از خودمان هم به واسطه نادانی‌مان بترسیم. اما این ترس دوم از کجا می‌آید. به گمانم از یک خطای ساده اما رایج. ما یادمان می‌رود که دنیایمان را خودمان ساخته‌ایم و مرزهایش بر مرزهای دنیای بیرون منطبق نیست. کوچکتر است و محدود‌تر و بسیاری از چیزها در آن جا نمی‌شود. این خطا شاید از میل ما به کمال‌طلبی می‌آید. میل به اینکه فکر کنیم به عنوان یک فرد کاملیم. نگاهمان به جهان هستی جهان‌شمول و همه جانبه است. میل به اینکه فکر کنیم ما به واسطه کامل بودن «درستیم» و بنابراین برحق. همین هم می‌شود که وقتی چیزی، کتابی این درستی یا کمال را زیر سوال می‌برد هم می‌ترسیم و هم خشمگین می‌شویم. از نقصان دنیایمان می‌ترسیم و از اینکه چیزی آرامش ناشی از اطمینان به کمالش را به هم بزند شاکی می‌شویم. 


هر دوی این ترس‌ها به جاست. با اینحال به نظرم گذر از این ترس‌ها و مواجه شدن با کتاب‌ها و نادانسته‌ها مزیت بیشتری از حفظ امنیت از طریق ساختن یک دنیای شخصی آشنا دارد. مزیت اولش اینست که آشنایی زدایی از دنیای شخصی‌مان ما را از دگم ماندن نجات می‌دهد. آشنایی زدایی از دنیایمان یعنی مرزهای دنیایمان باز است و تغییرپذیر است و جابه‌جا می‌شود. مزیت دوم اینست که امکان کشف و شهود را باز می‌گذارد. دنیای کامل درست بی‌نقصان دنیایی‌ست که جایی برای تغییر، جایی برای کشف تازه به قصد ایجاد تغییر ندارد. دنیای کامل درست بی‌نقصان یک دنیای خسته‌کننده، بدون امکان دست زدن به تجربه‌های نو و بدون حق امتحان کردن و اشتباه کردن است. این دنیا هر چه هست شاد نیست. تکراری و یکنواخت است و حرف‌ تازه‌ای ندارد. 


اما چطور می‌شود از این ترس رهید و رد آن را از زندگی پاک کرد. به گمانم پاک کردن این ترس‌ها امکان‌پذیر نیست. چنین ترس‌هایی گاهی از ما در مقابل تهدیدات برانداز مراقبت می‌کند بنابراین بودنش لازم است. اما می‌شود تا حدی با وجود حضور ترس چنان آنرا خلع سلاح کرد که مانع دست زدن به عمل نشود. به عبارت دیگر گاهی میشود از ترس‌ها عبور کرد. دو چیز می‌تواند در این مسیر کمک کننده باشد. اول اینکه دوباره «ناآشنا» را برای خودمان تعریف کنیم و از تعاریف کلیشه‌ای ناآشنا و ناآشنایی فاصله بگیریم. کلیشه‌هایی که در آن ناآشناها، متفاوت‌ها، غریبه‌ها به عنوان تهدید تعریف می‌شوند. نمی‌گویم آنها را در نقطه مقابل بگذاریم و آغوش به روی ناآشنا بی‌محابا باز کنیم. با اینحال می‌گویم می‌شود در مقابل ناآشنا، در مقابل تفاوت‌ها چندان هم در موضع دفاعی قرار نگرفت. دوم از تعاریف کلیشه‌ای در مقابل «کمال» فاصله بگیریم. ببینیم چرا دنیای شخصی ما نمی‌تواند یک دنیای همه‌چیز شمول باشد، ببینیم دنیای کامل-اگر هم دست‌یافتنی باشدـ چقدر جذاب است و چه ضعف‌ها و معایبی دارد. ببینیم دنیای «ناکامل» چقدر می‌تواند پویا و پرتحرک و هیجان‌انگیز و سرگرم‌کننده و سازنده باشد. ورود به دنیای ناآشناها به معنی به رسمیت شناختن حق اشتباه برای خودمان است. ورود به دنیای ناآشناها به معنی به رسمیت شناختن حق تغییر دیدگاه، تغییر هدف زندگی، تغییر خواست در زندگی برای خودمان است. و البته به فراخور آن به رسمیت شناختنش برای دیگری. به گمان من بدون آگاهی از این موضوع که سفر در دل کتاب‌ها گاهی سفری بی‌بازگشت است، بی بازگشت به همان دنیای قبلی با نگرش قبلی، خواندن کتاب -اگر هم صورت بگیرد- چیزی بیشتر از یک روخوانی نیست و راه به اندیشه نویسنده کتاب باز نمی‌کند.  


Report Page