200
hdyhرویا دیده بودم
رویایی که توش اشک میریختم، اشک شوق، اشکی که از دیدن مالیا بود
خیلی وقت بود بیدار شده بودم ولی از ترس دیدن حقیقت جرات باز کردن چشمام رو نداشتم
بعد شیش سال هنوز نتونسته بودم با این واقعیت رو به رو شم، واقعیتی که دیگه مالیا توش وجود نداره
نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو باز کردم و تو تاریکی شب به سقف اتاق خیره شدم
دستی به صورتم کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم
به چهره ی خودم که به سختی توی آینه دیده میشد نگاه کردم
لبخند تلخی زدم و توی افکارم غرق شدم
به یک سالی که گذشت فکر کردم
حالا ایوا شیش ساله که زندس
شیش سال شده که سیندی از بین ما رفت و نیک رو هم برای خودش برد
الان دوهزار و صد و نود و یک روزه که من گرمای دست مالیا رو حس نکردم
سال گذشته تکرار پنج سال قبلش بود
همون کارا، همون رفتارها
همون آدمایی که نبودن و نیستن
تو یک سال گذشته مثل قبل هرکاری که فکر میکردم ممکنه باعث شه مالیا برگرده رو انجام دادم، دیگه کاری نمونده که انجام نداده باشم
هیچ کس کمکم نکرد جز نورا که تمام طلسم هایی که فکر میکرد رو اجرا کرد حتی به جادوی سیاه رو برد
از میلا و میا هم خبری نشد
توقع داشتم وقتی بی اجازه وارد قلمروی زیر آبشون شدم پیداشون بشه اما یه نگهبانم نبود
کارم شده بود لب مرز جهنم فریاد زدن
فریاد زدن اسم دوستم، اسم نیک
تمام تلاش خودم رو کردم، پام رو توی جهنم گذاشتم بدنم داشت متلاشی میشد و درد میکشیدم که نیرویی من رو بیرون کرد
نیرویی که مطمئنم نیک بود
یادمه اون روز خوشحال شدم چون نیک من رو دید و نجاتم داد
دیگه نمیتونستم از مرز رد شم
فقط کنار مرز قدم میزدم و با بلند ترین صدای ممکن اسم نیک و آتنا رو فریاد میزدم
به سرزمین خودمون هم سر زدم
رایان همه چیز رو به دست گرفته بود باهام ملاقت کرد ولی جوری جوابم رو داد که انگار مجبورش کردن
نورا دیگه خسته شده هیچ ردی پیدا نکرده بودیم
انگار هیچوقت وجود نداشتن و نخواهند داشت
من هر از گاهی مالیا رو میبینم
توی یه خواب یه رویا توی بیداری
توی هیچ کدوم حرفی نمیزد فقط میومد میشست بغلم یا به آغوشم میکشید و میرفت
انگار فقط برای این بود که فراموشش نکنم
نکردم، اما حالا....دیگه گرمی دستاش رو نمیتونم به خاطر بیارم
قرار بود برم