20

20


🌌🌌🌌🌌🌌

🌌🌌🌌🌌

🌌🌌🌌

🌌🌌

🌌

🟣#انتقام_از_عشق🟣

🟣#ب_قلم_لیلی🟣🟣#پارت_420🟣


تو بغل امیر قفل بودمو به سقف خیره شده بودم،امیر جوری سفت بغلم گرفته بودو با دستاش قفلم‌کرده بود که انگار میخواستم فرار کنم.

بغص سنگینی تو گلوم نشسته بودو داشت خفم میکرد،اره واقعا میخواستم از دستش فرار کنم.

انقدر حالم بد بود که دلم‌میخواست از اینجا فرار کنمو تا میتونم جیغ بزنم،انقدر جیغ بزنم تا بلکه یکم از سنگینی قلبم کم‌ شه.اشکام بیصدا روی گونه هام ریختن،اروم به سمت امیر چرخیدمو به صورتش خیره شدم،مرد من،مرد مهربون من اروم خوابیده بود،اهسته دستمو روی ته ریشش گذاشتمو نوازشش کردم،لبخند محوی تو خواب زد.

خودمو با احتیاط از حصار دستاش ازاد کردمو از روی تخت پایین اومدم،ناخداگاه درد بدی زیر دلم نشست،اخ ارومی گفتمو خم شدم از روی زمین پیرهن امیرو برداشتمو تنم کردم.

درد داشتمو این باعث شدت گرفتن گریم شد،دستمو روی دهنم فشار دادم تا امیر با صدای من بیدار نشه‌.

با قدم های اهسته رفتمو جلوی اینه ایستادم،به خودم خیره شدم،این من بودم؟؟

دختری که بالاخره مال امیر شد؟؟دختری که تمامشو به امیر سپرد؟؟

دستمو روی نشونه هایی که امیر روی تنم کاشته بود کشیدم.این کبودیا تو اوج غم،خنده به لبم اورد.

ولی من هنوز شوکه بودم،بابت اتفاقی که شب افتاد،هنوز گیج بودم بخاطر حقیقتی که شب برملا شد،یا نه حقیقت نه،بخاطر دروغی که دیشب برملا شد.

حالم خیلی بد بود،بابت رکبی که خورده بودم،ماهان موفق شد برای بار دوم منو جوری ازهم بپاچه که نتونم خودمو دوباره جمع کنم،

حالم بد بود،بخاطر دروغی که دوسال تمام منو از امیر دور نگه داشت،اخه به چه گناهی؟؟چرا ماهان وقتی حال بدمو دید،تلاش نکرد تا واقعیتو بگه؟؟چرا وقتی هزار بار جلوی چشماش مردمو زنده شدم،دلش برام نسوختو منو از این عذاب نجات نداد.؟؟

چرا گذاشت دوسال تموم با تمام وجودم،درد تجاوزو حس کنم،درحالی که هیچوقت بهم تجاوز نکرده بود؟؟

اشکام بند نمی یومدن،حس خیلی بدی داشتم که امیرو از داخل اینه،دقیقا پشت سرم دیدم.

اولش گیج و خوابالو بهم نگاه کردو،وقتی متوجه اشکام شد،سریع به سمتم اومدو دستای داغشو روی شکمم گذاشت.

_تارایی درد داری؟!اره؟؟چرا بیدارم نکردی پس،صبر کن الان سرچ‌میکنم ببینم چی برات خوبه


درد داشتم اما الان اصلا برام مهم نبود،چون درد خیانتی که داشت قلبمو مچاله میکرد،خیلی سنگین تر از این حرفا بود.

سرمو به حالت نه تکون دادمو اروم گفتم.


+خوبم چیزی نیست امیر،نگران نباش.


دستمو گرفتو منو روی تخت نشوند،همونجوری که پتورو دور تنم میپیچید نگران گفت


_نه دیگه خوب نیستی،ببین داری گریه میکنی،حالا چیکار کنم برات هوووم؟؟ بریم دکتر؟؟اره اره الان میبرمت دکتر.


بین گریه هام،لبخند محوی به لبم نشست،نگرانم بود،اه خدایا،چرا اینکارو با من کردی؟؟این اتفاق میتونست خیلی زودتر از این حرفا بیفته ولی منه احمق همیشه مانع میشدم.

دستمو روی دستش گذاشتمو اروم گفتم.


+خوبم عزیزم،نیازی به دکتر نیست،نگران نباش،باشه؟؟


اشکای صورتمو پاک کردو ناراحت نگام کرد.


_همش تقصیر منه میدونم؟دیشب خیلی اذیتت کردم،اوووف از دست خودم عصبیم،شب نباید انقدر خستت میکردم،منو ببخش تارایی.


انگشتمو رو لبش گذاشتم و اروم تو بغلش خزیدم، دستای گرمشو روی شکمم میکشیدو نوازشم میکرد.


+من خیلی خوبم،تازه حسابی از ماراتون دیشبمونم راضیم‌،پس خودتو سرزنش نکن.


لبخند مهربونی زدو اروم گفت


_اگه راضی بودی،پس این گریه برای چیه؟!


دوباره بغض سنگینی توی گلوم نشست.


+میخوام بگم،ولی اصلا روم نمیشه تا بهت بگم.


امیر منو از بغلش بیرون کشیدو دستاشو قاب صورتم کرد،چند ثانیه فقط بهم خیره شد،بعد خم شدو روی جفت چشمامو بوسید.


_تارای من نکنه میترسی؟!


اروم سر تکون دادم که لبخند مطمئنی زدو خم شد روی لبمو خیلی نرم بوسید.


_قبل این فقط عاشقت بودم،اما بعد از امشب شدی نفسی که برای زنده موندنم بهش احتیاج دارم میفهمی چی میگم ؟!


حرفای قشنگش حس خوبی بهم میداد،حسی که لبخند روی لبم میاورد،اینبار خم شدو گوشه ی لبمو بوسید. 


_لبخندت انقد قشنگه که دلم نمیاد نبوسمش.

+امیر....

_جانم

+باید یه چیزیو برات تعریف کنم.

_چی تارایی بگو.


نگاهمو ازش گرفتم،دیگه وقتش بود تا همه چیو بفهمه،هرچند که دیشب فهمیدم هیچوقت بهم تجاوز نشده و همش یه دروغ کذایی بوده،ولی حقش بود تا بفهمه دوسال برای چی ازهم دور بودیم.


+میخوام بهت بگم،دوسال پیش چرا رفتم.


ابروهاش بالا پریدو شوکه گفت.


_چرا الان؟؟اونم صبح روزی که باهم...

+چون دقیقا الان وقتشه امیر.الان که تو موقعیتش هستیم.

_با..باشه بگو تارایی.


درسته اتفاق نیفتاده بود،ولی بازم تعریف کردن همچین ماجرایی واقعا برام سختو طاقت فرسا بود،مخصوصا که دوست نداشتم امیرو ناراحت کنم،ولی حالا که اتفاق نیفتاده بود،حداقل کمتر زجر میکشید.

نفس عمیقی کشیدمو براش گفتم،از دو سال پیش،از صبح اون روز،از اتفاقات بدش،از حمله های عصبی که بهم دست میدادو ازفکرایی که تمام این مدت ازش میترسیدمو بخاطر همون ازش پنهانکاری میکردم،از همشون براش گفتم.


+و..وقتی دیشب...دیشب باهم یکی شدیم...فهمیدم...فهمیدم که هیچوقت بهم تجاوز نشده بودو همش یه دروغ بود،یه دروغ کثیف که دوسال مارو ازهم دور کرد.


نفس راحتی کشیدم،دیگه تموم شد،امیر از همه چی باخبرشد،دیگه حس سنگینی نمیکردم،سبک بودم،سرمو بلند کردمو بهش چشم دوختم.

لباش بهم چسبیده بودو رسما وا رفته بود،حقم داشت،شوک بزرگی بهش وارد شده بود،چند ثانیه اجازه دادم تا ماجرارو تو ذهنش بشونه،اما وقتی بازم حرفی نزد،نگران اسمو صدا زدم.


+امیر...


از روی تخت بلند شد،با دستاش صورتشو پنهان کرد،


_خدااایا...خداااایا وای...وای..


مدام این جمله رو تکرار میکردو دور خودش میچرخید،عین اسپند روی اتیش شده بودو بالا پایین میپرید،حقم داشت یه حقیقت بزرگی براش برملا شده بود،سریع به سمتش رفتم،


+امیر منو ببین.


مکث کردو بهم خیره شد،صورتش داغون بود،نمیدونستم چه حسی داره،برای همین نمیتونستم هیچ حرفی بهش بزنم،فقط نگاش کردم که به سمتم اومدو منو محکم به اغوش کشید،انقدر محکم که حس میکردم استخونام درحال شکستنن.


_بمیرم برات،بمیرم برات،خدااایا،تو چی کشیدی تو تمام این مدت ها؟؟

+امیر...


منو از بغلش بیرون کشیدو بازوهامو گرفت،چشماش خیس بود،ولی اخه چرا؟یعنی انقدر براش سخت بود که تاب تحمل کردنشو نداشت؟با حال زاری گفت


_امیر انقدر برات غریبه بود؟؟من...من انقدر بد بودم که ترسیدی بهم بگی؟تا منم محرم رازت بدونی اره؟

+من..من ترسیدم...

_باورم نمیشه تارا،چطور همینچین فکری کردی؟؟یعنی من...من مردی بودم که تورو...تورو بخاطر..بخاطر...


لباشو بهم فشار دادو دندوناشو بهم سابید،حس میکردم داره برای گفتن اون کلمه چقدر به خودش فشار میاره،ولی بازم نتونست،نتونستو دوباره منو به اغوش کشید.


_تو جون منی...تو پوستو استخون منی دختر،اگه یه خراش...فقط یه خراش برداری من اون دردو با تمام وجودم حس میکنم،ولی تو همیچن زجر بزرگیو تنهایی به دوش کشیدیو به من نگفتی؟؟انقدر بد بودم که ترسیدی ولت کنم؟؟اونم من؟


شرمنده سرمو پایین انداختم،اون بد نبود،من بد بودم که امیرو نشناختم،نفهمیدم اگر بهش بگم،درد نمیشه،بلکه درمان میشه،مرحم زخمام میشه،درست مثل الان،ولی من اینو خیلی دیر فهمیدم.ازم فاصله گرفتو دستاشو کلافه تو موهاش فرو کرد.


_دارم دیونه میشم میتونی بفهمیش؟؟تو دوسال،دوسال تنهایی زجر کشیدی،تنهایی این دردو تحمل کردی،دوسال تو تنهایات گریه کردیو صدا درنیومد،اونم واسه یه دروغ،این داره دیونم میکنه تارا،این داره منو ازپا درمیاره،دوسال تنهایی زجر کشیدیو من نبودم تا پابه پات باهات درد بکشم.


لبام بازو بسته شد،ولی صدایی ازم درنیومد،این امیر بود که دهن منو بسته بود،با بزرگیش،با مهربونیاش،دوسال زندگی اونم با من رو هوا بود،،ولی الان ذره ای بفکرش خودشو تنهایاش نبود،امیر نه تنها از خودش حرفی نمیزد،بلکه بازم بفکر من بود،بفکر دردای من بود،خدایا من چه بلایی سر خودمون اوردم؟؟وقتی حال امروز امیرو دیدم،فهمیدم که جز ماهان،منم نقش بزرگی تو جدایمون داشتم،اونم با پنهانکاریام.


_کاش بهم میگفتی..کاش بهم‌میگفتی تارا.

+ترسیدم..ترسیدم نتونی طاقت بیاری.


اومد سمتمو صورتمو تو دستش گرفت،نفس پردردی کشیدو پیشونیمو بوسید.


_طاقت نمیاوردم اره،نابود میشدم،دیونه میشدم،ولی هیچوقت پشتتو خالی نمیکردم،منم باهات زجر میکشیدم،منم باهات درد میکشیدم،انقدر نازتو میکشیدم،تا دوباره میشدی تارای خودم.


با صدایی که از بغض میلرزید اروم گفتم.


+یعنی...یعنی ولم نمیکردی؟؟


ناراحت چشماشو روی هم گذاشتونفس عمیقی کشید.


_من هیچوقت تورو واسه اتفاقی که توش نقشی نداشتی رهات نمیکردم تارا،میدونی چرا؟؟

+چرا؟؟

_چون روزی که عاشقت شدم،روزی که ازت خواستم ستاره ی من بشی،اون روز نمیدونستم تو چه جور دختری هستی،نمیدونستم چه اتفاقی تو گذشتت افتاده،من هیچی ازت نمیدونستمو عاشقت شدم،این یعنی من تورو فقط برای اینکه تارایی قبولت دارمو،عاشقتم،نه هیچ چیز دیگه ای.


نفس پردردی کشیدم،حقم بود دوسال ازش دور موندم،چون من لایقش نبودم،چون نتونستم بفهمم اون انقدر مرده که حتی اگه بهم تجاوز میشدم،باز عاشقانه منو مپیرستید،ولی انقدر نفهم بودم که نتونستم اینو بفهمم.


+بهم بگو..

_چی بگم؟؟

+بگو که دوسم داری.

_دوست دارم.


چشمامو روی هم گذاشتمو نفس عمیقی کشیدم.


+بازم بگو.

_دوست دارم،دوست دارم،دوست دارم..


پلک زدمو اشکام ریخت،منم دوست دارم


+ناراحتم،ما دوسال زمان از دست دادیم.


لبخند محوی زدو ارومو با حالت بامزه ای گفت


_اخ اخ این خیلی بده،دوسالمون رفته،حالا فقط یه عمر زمان برامون مونده تا کنارهم باشیم.


🌌

🌌🌌

🌌🌌🌌

🌌🌌🌌🌌

🌌🌌🌌🌌🌌

#این_کانال_ثبت_شده_هر_گونه_کپی_برداری_پیگرد_قانونی_دارد

Report Page