20

20


#رئیس_پردردسر 

۲۰

چشم هامو باز کردم

اینجا خیابون هگل بود

جایی که اکثر افراد پولدار زندگی میکردن

متئو وارد پارکینگ یه برج شد و پارک کرد

دلم میخواست قلبمو میتونستم آروم کنم 

حتی نفس کشیدن برام سخت شده بود 

متئو برگشت سمت من 

صورتش آروم بود 

اما چشم هاش برق خاصی داشت 

نفس عمیقی کشید و گفت 

- مارگارت ... بهم اعتماد کن... باشه ؟ 

فقط سر تکون دادم

هرچند خودمم نمیدونستم دارم‌چکار میکنم 

متئو پیاده شد

اما من نمیتونستم پیاده شم

بدنم انگار قفل بود

متئو در سمت منو باز کرد 

دستشو به سنتم دراز کرد

آروم دستشو گرفتمو بلند شدم‌

مگه همیشه همینو نمیخواستی مارگارت؟

پس چرا الان بهش رسیدی داری پس میفتی 

متئو دستشو پشت کمد گذاشتو منو همراه خودش سمت آسانسور برد 

خیسی بین پام به رونم رسیده بود.

متئو دکمه طبقه ۱۶ زدو با بالا رفتن آسانسور انگار تپش قلب منم بالا تر رفت 

متئو پشتمو نوازش کردو گفت

- آروم دختر ... از حال نری ...

لب گزیدم‌

آسانسور طبقه ۶ بود 

متّو گفت

- مارگارت ؟

سرمو بلند کردم 

بهش نگاه کردم

امو همین لحظه متئو خم شد و لبش رو لبم قرار گرفت

بدنم از این بوسه سست شد 

لبمو بین لب هاش گذاشتو مکید

نرم دندوناشو تو لبم فرو کردو هم زمان دوباره لبمو مکید 

اولین بوسه واقعی زندگیم تو آسانسور بود 

دستن رو شونه های متئو نشستو دستش تو موهام فرو رفت 

منو عقب بردو چسبوند به دیوار آسانسور 

بدن سنگش رو به بدنم فشردو ...


نگار یه دختر #خجالتی از یه خانواده متوسط رو به پائینه . مردی که فکر میکرد #خواستگاره مادرشه ، در واقع خواستگار خودش بوده ، #مردی که از قضا #استاد دانشگاه نگار هم هست و ... گویا علاقه عحیبی تو رابطه داره ....

فایل این ماجرای #عجیب اما #واقعی تو کانالش موجوده


https://t.me/joinchat/AAAAAD_rpzHswN6JkSFWkg

Report Page