20

20

کوازار به قلم پرستو

#کوازار 

#۲۰ 

نگاهم بین سام و ساتی چرخید 

صورت ساتی آروم و بدون حس بود

درست مثل سام‌

مردد سری تکون دادمو از اتاق خارج شدم

سام درو بستو من موندم پشت در ! 

دل تو دلم نبود

سام کلا با آدم ها میونه خوبی نداشت .

درواقع سام کلا با هیچ کس میونه خوبی نداشت مخصوصا از بعد اتفاقی که افتاده بود.

وقتی از اعتمادت سو استفاده بشه! وقتی تو رفاقت ، خیانت ببینی ! تو هرگز مثل قبل نمیشی !

نمیدونستم سام و ساتی چی دارن میگن. نمیخواستم این فرصت از دست بره . دوباره یاد پَر تو دست ساتی افتادم .

چطور تونست این پَر رو ببینه ؟! 

 حتی لمسش هم کرد! 

یعنی بخاطر اینه که دیشب تو هسته مرکزی انرژی بود؟ 

یا...

دلیل دیگه ای وجود داره؟!

درسته خیلی وقت بود رو زمینیم.

درسته خیلی چیز ها مجبور شدیم اینجا یاد بگیریم .

اما تین حس سام به آدم ها هیچوقت اجازه نداد اونارو خوب بشناسیم.

برای همین نمیدونستم چنین چیزی ممکنه یا ...

- آترین ...

با صدای بنیامین از افکارم جدا شدم‌

با نگرانی گفت 

- بیا پائین کمک میخوایم.

نفسمو با آه بیرون دادمو رفتم سمتش.

دو نفرن اما وقتی با هم هستن اندازه یه نفر نصفه هم کارایی ندارن.

پا تند کردمو پشت سر بنیامین از پله ها رفتم پائین‌.

داستان از زبان سام : 

اینبار به صورت ساتی دقیق نگاه کردم.

ابروهای کشیده اش ، چشم هاشو مصمم تر نشون میداد .

هیچ حسی تو صورتش نبود.

حتی یه لبخند محو رو لبش هم نبود.

فقط تو چشم هاش کنجکاوی بود و غرور.

نفس عمیق کشیدو دستشو مثل من زد به سینه اش و گفت 

- میشنوم !

وقتی به آترین گفتم ساتی میتونه بمونه نگران همین کنجکاوی هایی بودم که میتونه دردسر بشه.

ساتی دیشب تو مرکز یه نیمه کوازار بود! وسط انرژی ! 

مسلمه بخاطر حس اون تا چند روز فرا تر از آدم های عادی ببینه و حس کنه .

آروم به سمتش رفتم.

پَر جلوی ساتی رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم.

از این پر و رنگ های دیگه اش تو جای جای این خونه پر پیدا میشد . 

نفقط این پر ...

اینجا خیلی چیز های زیادی وجود داشت که به ساتی ربطی ربطی نداشت .

رو به رو پنجره ایستادم و گفتم

- آترین گویا درست شفاف سازی نکرده ...

مکث کردمو رک گفتم‌

- شما اینجایی تا کاری که ما میخوایمو انجام بدی. نه اینکه تو اتفاقات این خونه کنکاش کنی ! 

سکوت کردم 

آروم برگشتم سمتش

گره بزرگی بین ابروهاش افتاده بود

خواست حرفی بزنه که دستمو بالا بردم و گفتم‌

- اون پول ! اون قرار داد ! همه فقط و فقط برای انجام شدن این کاره! اگر با شرایط من کنار نمیای همین الان یرار داد فسخه و میتونی بری .

اینبار ابروهاش بالا پرید .

اما بهش فرصت جواب دادن، ندادم و گفتم 

- تو اینجایی که کارتو انجام بدی ، هر اتفاقی اینجا افتاد به تو ربطی نداره! هیچ چیزی جز این سیستم ها به تو مربوط نیست .هیچ سوالی خارج از کارت نباید بپرسی . حتی اگه آسمون شکافت و یه فرشته جلو روت از آسمون سقوط کرد حق نداری بپرسی چی شد !


💕💕💕🙏🙏💕💕💕

سلام دوستان. روزتون بخید. عکس شخصیت ساتی رو تو اینستاگرام گذاشتم. ای دیم رو تو اینستاگرام بلدین دیگه👇👇👇👇

Panjrekhiyal

💕💕💕

https://www.instagram.com/p/CCwOpnqJ0jl/?igshid=151b9u4rrkmji

Report Page