20

20


با جدا شدن چیزی از سرم کمی هوشیار شدم ولی توجی نکردم و دوباره به خوابم ادامه دادم. نمیدانم چقدر گذشت که

دستی را الی موهایم احساس کردم انگار داشت با انگشتان اش موهایم را آرام و لطیؾ شانه می زد. انقدر اینکار را

کرد که به ناچار ارام کمی به طرفش مایل شدم و نصؾ کمرم را روی تخت و نصؾ دیگرش را باال نگه داشتم.

الی چشمانم را باز کردم. دیدم کمی تار بود چشم هایم را مالش دادم و دوباره باز و بسته کردم. چهره ؼریبه مرد رو

به رویم باعث شد اخم هایم در هم رود. کمی که فکر کردم یادم آمد او خان است و البته شوهرم. در دل پوزخند بلندی

نثار خود کردم. لبخند به روی لب هایش بود سرش را جلو آورد و لب هایش را به روی پیشانی ام گذاشت. اشک از

چشمم سرازیر شد و پایین ریخت و در بین خرمن موهایم ناپدید شد. بعد از یک بوسه طوالنی سرش را از سرم فاصله

داد. با دیدن رد اشکم دستش را باال آورد و با انگشت شصتش به روی آن کشید. اخم هایش را در هم کشید.

_درد داری؟

صدای مردانه و محکم اش در گوشم پیچید. چقدر شبیه صدای اشکین ام است ولی با کمی لهجه. ناخواسته سرم را به

معنی بله تکان دادم. اخم هایش بیشتر در هم کشیده شد و با حالت عصبی از تخت پایین رفت. به سرعت به طرؾ در

قدم برداشت. نفس عمیقی کشیدم خوشحال شدم از اینکه از اینجا رفت. اشک هایم دوباره و دوباره با یاد بدبختی های

سرازیر شد و انگار قصد بند آمدند نداشتند. ارام و بی صدا اشک می ریختم. صدای باز شدم در آمد. خودش بود

دوباره اخم هایم در هم کشیده شد. به طرفم آمد. سریع اشک هایم را پاک کردم. بشقاب و ک آب گرم درون دستش را

به روی پاتختی گذاشت. آرام به دور کمر و شانه ام دست انداخت و به روی تخت نشاندم. 

بسته قرص را برداشت و یک قرص از آن خارج کرد بعد جلوی دهانم گرفت. انگار تازه داشت دردم یادم می آمد. 

انگار تازه تیر کشیدن های دل و کمرم را حس می کردم. مطابق خواست او آرام لب هایم را از هم فاصله دادم و او

قرص را در دهانم گذاشت بعد لیوان را برداشت و به دستم داد. آب را همراه با قرص قورت دادم و بعد لیوان را به

دستش داد. خم شد و لیوان را درون بشقاب گذاشت. درست رو به رویم نشست نگاهش را به چشمانم دوخت لبخند

مهربانی نثار ام کرد. سرش را پایین انداخت و دست هایش را جلو آورد و بند کتم را گرفت. از ترس اتفاق دوباره

کمی عقب کشیدم.

_نترس عزیزم. میدونم درد داری. می خوام کمپرس آب گرم بزارم روی کمرت.

آرام سر جایم ایستادم. کتم را باز کرد و پیراهنم را باال زد. خجالت کشیدم از این وضع و از خودم متنفر بودم. دوست

داشتم همانجا در همان حالت بمیرم. کمپرس آب گرم را به زیر دلم گذاشت و چون نمی ایستاد روسری که صبح به

سرم بود از آن کالهک جدا کرد و کمپرس آب گرم درونش گذاشت و آن را دور اش پیچاند بعد روسری را به کمرم

بست و پیراهنم را پایین داد و کتم را درست کرد ولی بندهایش را نبست. پوزخندی به روی لبم آمد. با طعنه گفتم:

_معلوم خیلی واردید. خان

از عمد با او رسمی حرؾ زدم و او را خان صدا کردم او برایم در این حد هم نبود. شوهرم بود ولی حتی اسمش را

نمیدانستم. لبخند از لبانش رفته بود و با صورت و چشمانی که هیج چیز از آن ها معلوم نبود نگاهم می کرد. زیر نگاه

هایش طاقت نیاوردم و آرام طوری که زیاد دردم نگیرد به روی تخت دراز شدم و پتو را به رویم کشیدم. برایم جای

تعجب بود منی که تحمل دردم بسیار پایین است چرا از حمام تا االن درد را کم و بیش احساس کردم و حال از درد

کم، کم داشتم به خودم می پیچیدم. پوزخندی در دل زدم که ردی از آن به روی لب هایم هم نمایان شد. جوابش معلوم

بود. مصیبتی که به سرم آمده بود. داغ از دست دادن اشکین انقدر برایم زیاد بود که درد کمرم به چشم نمی آمد. کم،

کم قرص اثر کرد و چشمانم گرم شد.

****

با صدایی که از بیرون می آمد چشمانم را باز کردم. فضا برایم ؼریب بود. نگاهی به پنجره انداختم هوا نیمه روش

بود. دور ورم را نگاهی کردم تا ساعت را پیدا کنم. ساعت از 3۱:19گذشته بود. هوا داشت روبه تاریک می رفت. 

تعجب کردم که چرا برای ناهار صدایم نکرده اند ولی خوشحال شدم که خبرم نکردند و امیدوارم برای شام هم صدایم

نکنند. تحمل جو برایم سخت بود مخصوصا اگر اشکین را می دیدم. اشکین. خدای من اشکین ام. چه بالی سر من و

او می آید؟ باید حتما در یک فرصت مناسب و به زودی زود با او حرؾ بزنم و او را از ماجراهای نحس رخ داده

مطلع سازم. ساعت ها به نقشه ام فکر کردم تا راهی برای قایمکی حرؾ زدن با اشکین پیدا کنم. با صدای در از جا

پریدم که کمرم درد گرفت، دستم را به روی کمرم گذاشتم و فحشی نثار کسی که پشت در بود کردم. با ناله گفتم:

_بیا تو.

مریم همان دختر صبحی وارد اتاق شد. آرام گفت:

_سالم خانم. خان گفتند اگر میتونید بیاید برای شام.

بی حوصله باشه ای گفتم برای دیدن اشکین ناچار بودم به سر میز شام بروم. آرام به روی تخت نشستم. پیراهنم را باال

دادم و روسری را از دور کمرم باز کردم. چروک شده بود و کمپرس آبش سرد شده بود. با عجز و ناتوانی از جایم

بلند شدم و به طرؾ همان دری که مریم صبح از آن برایم لباس آورده بود رفتم. درش را باز کردم. کمد پر بود از

لباس های زنانه محلی و کت و شلوار لباس های مردانه. اخم هایم در هم کشیده شد..

)یعنی قراره من فقط لباس محلی بپوشم؟؟ و اون هرچی دلش می خواست(دست دراز کردم و یک روسری را بدون

توجه به رنگ و طرح اش برداشتم. خیلی بلند بود. بلد نبودم مانند آن ها روسری ام را ببندم بخاطر همین سه گوشش

کردم و عادی به روی سرم انداختم. برایم مهم نبود ولی نمیدانم یک حسی واردم می کرد حتما روسری سر کنم چون

همه آن ها سرشان بود و فقط من تنها نمیزدم یک جوری بود. از اتاق خارج شدم و به طبقه پایین رفتم. بدون توجه به

یک یا دوتا خدمتکار که در رفت و آمد بودند و سالم می کردند به طرؾ سالنی که صبح در آن صبحانه خوردم رفتم. 

کمرم به شدت درد می کرد قلبم تند، تند می زد میدانستم تا دوباره اشکین را ببینم اشک هایم سرازیر می شوند. در

سالن پذیرای را باز کردم و وارد شدم. در یک نگاه دیدم که همه دور سفره هستند جز اشکین. دلم گرفت. آرام و زیر

لب سالم دوباره ای دادم و به سمت جایی قبلی رفتم که صبح به رویش نشسته بودم. میل به شام نداشتم احساس حالت

تهوع می کردم. کمی برای خودم سوپ کشیدم. با سوپ ام بازی می کردم منتظر اشکین بودم تا بیاید از استرس همش

پایم را تکان میدادم.

_چرا روسریت رو اینجور سرت کردی؟

نگاهی به تان زر خاتون انداختم که هم ردیؾ ام نشسته بود. آرام طوری که بشنود گفتم:

_چون بلد نیستم...

صدای پوزخندش آمد.

_چطور ماه پاره یادت نداده چطور روسری سرت کنی؟

بیخیال جوابش را دادم:

_اوال ماه پاره نه و ماه پاره بانو دوما چون من لباس محلی نه میپوشیدم نه داشتم که بخوام بپوشم االن هم به زور و

نبود لباس هام در اینجا پوشیدم...پس بعید نیست ندونم چطور لباسش پوشیده میشه یا روسریش رو چطور سر می کنید

_پس بهتر از االن یاد بگیری چون قرار از امروز تا آخر عمرت لباس های این شکلی بپوشی.

با یاد آوری بدبختیم و اتفاق شومی که برایم افتاده بود ساکت شدم. زبانم از هر سخنی کوتاه شد. باد ام خالی شد. با این

حرفش دوباره یادم آورد من دیگر سرمین قبلی نیستم. برای اشکین نیستم. دیگر چیزی نگفتم. حرؾ نداشتم که بخواهم

بزنم. من دیگر مرده بودم. تبدیل شده بودم به یک مرده متحرک. لب به سوپ ان نزدم یا با آن بازی کردم و یا خیره به

سوپ به فکر فرو رفتم. با احساس بلند شدن کسی سرم را بلند کردم. خان شام اش را تمام کرده بود و از سرجایش بلند

شد و رفت.

این مرد که بود؟ که بود که زندگی مرا ویران کرده بود؟ آرزو و رویاهایم را به نابودی کشیده بود؟ چه همسری بود

که حتی اسمش را نمیدانستم؟ از او متنفر بودم. متنفر بودم چون با این سنش با وجود یک همسر و دو بچه سراغ یک

دختر نوجوان آمد بود. بدون خبر و اطالع آن دختر او را عقد کرده بود. زندگی اش را آرزوهایش را همه چیز اش را

از او گرفته بود. حال تا چند ماه دیگر جز یک جناز از من چه می ماند؟ دیروز روحم مرد و تا چند ماه دیگر جسم ام

. بؽض به گلوم چنگ زده بود می خواست خفه ام کند. آرام از سر جایم بلند شدم و از سالن خارج شدم. از پله ها باال

رفتم زنی را دیدم که سینی به دست به طرؾ اتاق اشکین می رود. در یک حرکت ناگهانی خودم را جلویش انداختم و

گفتم:

_اینو بده به من خودم میبرم. تو برو به بقیه کارات برس.

زن اخمی کرد و با ترش روی گفت:

_فکر نکنم آقا خوششون بیاد شما براشون شام ببرید.. بعد شما عروس خانی نمیشه.

با اخم و اعصبانیت گفتم:

_ تو به اینکارا کار نداشته باش که خوشش میاد یا نه. بعدم به خودم مربوطه چی میشه، چی نمیشه.

با اخم رویم را از او گرفتم و به سمت اتاق رفتم. چند نفس عمیق کشیدم از استرس دست و پایم میلرزید در زدم.

صدای نیامد. دور ورم را نگاه کردم کسی نبود آرام در را باز کردم و به داخل رفتم در را هم پشت سرم بستم. اشکین

روی تخت خوابش یک گوشه کز کرده بود و در خودش جمع شده بود و پشتش به در بود. با صدای گرفته ای گفت:

Report Page