20

20

Behaaffarin

سلام دوستان. پارت امروز رو براتون طولانی تر نوشتم

*

مشکل بعدی شروع شده بود: زندگی در خوابگاه

به این قسمت دفترچه خاطراتم که رسیدم، کلش مثل روز جلوی چشمام بود:

اولش با کلی شوق و ذوق رفتم خوابگاه.

قرار بود یه زندگی جدید رو تجربه کنم

مستقل باشم

میدونستم توی خوابگاه رفاهی که این 18 سال توی خونه داشتم نخواهم داشت، ولی خودم رو برای شرایط آماده کرده بودم..

اما اوضاع از بدترین حالتی که تصور میکردم هم، بدتر بود.

یه سوییت 6 نفره به هشت نفر داده بودن.

اسمش رو گذاشته بودن اسکان موقت

دلیلش هم بازسازی خوابگاه ­ها بود که باعث شده بود برای همه ورودی ­های جدید به اندازه کافی تخت نداشته باشن

من جزو خوش شانس­ ها بودم که بالاخره توی یه اتاق قرار گرفته بودم

خیلی از بچه ها مجبور بودن توی نمازخونه بمونن.

مرتب اعلام میکردن که این اوضاع نهایتا تا یک هفته دیگه تموم میشه.

ما توی سوییت، یه اتاق داشتیم که سه تا تخت به سختی توش جا شده بود.

یه هال و آشپرخونه داشتیم که کلش با چمدون­ هامون پر شده بود و عملا جایی باقی نمونده بود.

و البته سرویس بهداشتی و حمام.

هرشب قرعه­ کشی میکردیم و دو نفر باید روی زمین میخوابیدن و بقیه روی تخت­ ها.

بارها سر جابجا کردن پتو و بالش و ملحفه و تشک، بحث و دعوا اتفاق میفتاد.

اتاقمون شامل پنج تا از بچه های اصفهانی بود، یکی از شمال، من و همکلاسی دوران دبیرستانم که اسمش مریم بود.

به سختی هفته اول تموم شد و منتظر جابجایی به اتاق اصلی­مون بودیم که اعلام کردن این اسکان موقت برای هفته دوم هم ادامه داره.

نتونسته بودن بازسازی بلوک جدید رو تموم کنن

هفته دوم رو شروع کردیم در حالی که یکی از همکلاسی ­های دبیرستان بچه های اصفهانی به جمعمون اضافه شد

اسمش پونه بود

چون رتبه­ خوبی به دست نیاورده بود، دانشگاه ما قبول نشده بود.

ولی با پیگیری و وکیل گرفتن و استفاده از سهمیه هیئت علمی تونسته بود بیاد و برای رشته کامپیوتر ثبت نام کنه.

چون دیرتر از بقیه ثبت نام کرده بود، اتاق خالی باقی نمونده بود و باید میرفت نمازخونه. اما خودش رو مهمون اتاق ما کرد.

نه تنها خودش، که مادر و خواهرش هم اومدن.

یکی دو روز اول فکر میکردیم وقتی که وسایلش رو جابجا کنن، مادر و خواهرش میرن، اما رفتنی نبودن..

یه اتاق با ظرفیت شش نفر داشتیم و 11 نفر توش زندگی میکردیم.

عضوهای جدید عملا همون یه ذره جای خالی هم که داشتیم ازمون گرفته بود.

با گذشت چند روز کم کم حضور مادر و خواهرش آزاردهنده شده بود.

آخر یه روز، یکی از بچه­ های اصفهانی به مسئول خوابگاه اطلاع داده بود که فرد مذکور در نمازخونه ساکن نیست، نه تنها خودش، که خواهر و مادرش هم در اتاق ما زندگی میکنند.

این کار پونه خلاف قوانین بود و حتی جریمه در پی داشت

اما چون شرایط سختی بود مسئول خوابگاه به یه تذکر بسنده کرد و بهشون گفته بود که چون توی اتاق ما جای کافی نیست، بچه های اتاق ناراضی هستن و اون ها باید از این اتاق برن.

به مادر پونه خیلی برخورده بود.

وقتی که برگشت تا وسایل رو جمع کنه، مدام داشت غر میزد و زیر لب حرف هایی نثار ما میکرد.

هیچکدوم به روی خودمون نمیاوردیم تا وسایل رو جمع کرد

رفت سراغ یخچال

ما یه برنامه ریخته بودیم و به دیوار آشپرخونه نصب کرده بودیم

هربار که یکی از مواد غذایی اصلی مثل پنیر و نان و روغن و برنج و... تموم میشد، نوبت یکی بود که بخره.

شب قبلش هم نوبت پونه بود که پنیر و نان بخره.

مادر پونه پنیر باز شده و نان نصفه را از یخچال برداشت و گفت:

-      این رو من برای خودمون خریده بودم! کی ازش خورده؟

ما شکه به همدیگه نگاه کردیم...


Report Page