20

20

آموروفیلیا به قلم ساحل

بدنم از الان با فکر بهش تحریک شده بود

اما دوست داشتم عجله نکنم 

با آرامش به سمت در رفتم

از چشمی نگاه کردمو ابروهام بالا پرید 

- الکس... این پسر این وقت شب اینجا چکار میکرد

همین لحظه امیلی هم به پشت در رسید

نگاه الکس که سر تا پای امیلی رو بر انداز کرد از چشمم دور نموند

درو باز کردم و هر دو به من نگاه کردن

کنار ایستادمو به امیلی اشاره کردم بره تو

اونم بدون حرفی رفت تو

با اون لباس آلبالوئی واقعا شبیه آب نبات شده بودو هوس بر انگیز بود 

با رفتن امیلی برگشتم سمت الکس و گفتم 

- اتفاقی افتاده ؟

نگاهش امیلی رو تو خونه تعقیب کردو گفت

- تعارف نمیکنی بیام تو ؟

- دیدی که مهمون دارم 

نیشخندی زدو گفت 

- چه مهمونی هم داری. افتخار آشنائی نمیدی باهاش 

خیلی جدی گفتم 

- حرفتو بزن الکس 

چشمی چرخوندو گفت 

- هیچی گفتم تنهائی بیام لبی تازه کنیمو مشروب بزنیم اما گویا برنامه داری. فعلا 

میدونستم دروغ میگه 

امکان نداشت بخاطر چنین چیزی بیاد

واحد الکس رو به رو من بود 

ما یه جورایی شریک بودیم

گاهی هم رغیب میشدیم 

تکیه دادم به درو گفتم 

- میدونی دروغ گو خوبی نیستی؟

الکس در واحدشو باز کردو گفت 

- اوهوم ... اما تو هم میزبان خوبی نیستی

با این حرف چشمکی به من زدو وارد خونه اش شد 

حوصله پیگیر شدنشو نداشتم

اگه حرفی داشت بلاخره میزد 

برگشتم داخلو به امیلی که با کیفش همینجور مردد ایستاده بود نگاه کردم

کلافه گفتم

- میخوای تا ابد اونجا وایسی کیفتو نگه داری ؟

هنگ نگاهم کرد که به سمتش رفتم

کیفو از دستش گرفتمو گفتم 

- میدونی میتونی وارد شدی کیفتو بزاری رو کاناپه و خودتم بشینی نه اینکه مثل احمقا با کیف وایسی منتظر من 

با این حرف به سمت اتاق خالی انتهای سالن رفتم

کیف امیلی رو گذاشتم رو تخت و برگشتم به پشت سرم 

خدارو شکر با من تا اینجا اومده بود 

نمیدونم چرا انقدر این رفتار هاش رو اعصابم بود

نگاهمو ازش گرفتمو در حالی که برمیگشتم تو آَپزخونه گفتم 

- لباس راحتی بپوش و بیا آشپزخونه شام بخوریم 

از زبان امیلی :

ادوارد وحشتناک از کوره در میرفت 

یه جوری که انگار من بد ترین خطای زندگیمو انجام دادم 

تقصیر من نبود که این رفتار هارو بلد نبودم

من یه دختر پرورشگاهی بودم که هیچ معاشرتی نداشت

به سمت کیف رفتمو لباس پوشیدم

ادوارد حتی مراعات فوبیای منو هم نمیکرد.

چیزی که اکثرا همه اطرافیانم خیلی بهش توجه داشتن

اما ادوارد بهش محل نمیداد

یه پیراهن کوتاه و نخی بندی پوشیدمو به سمت پذیرائی رفتم

وارد آشپزخونه شدم که ابروهای ادوارد بالا پرید


وارد آشپزخونه شدم که ابروهای ادوارد بالا پرید 

نگاهش رو بدنم چرخیدو گفت

- به همین زودی لباس خواب پوشیدی

از خججالت داغ شدم 

آروم نشستمو گفتم

- فکر کردم پیراهن خونگیه 

دوباره ابرو بالا انداختو گفت 

- امیلی رو تگ لباس نوشته لباس خواب 

لب گزیدمو سرمو پائین انداختم

ادوار خندیدو گفت

- البته من استقبال میکنم با لیاس خواب بیای سر میز... اصلا با لیاس زیر ... یا شایدم لخت ... خودت نظرت چیه امیلی ؟

آروم سرمو بلند کردم

سوالی نگاهم کرد که گفتم 

- نمیدونم ...

خندیدو گفت 

- میدونی ... نمیخوای بگی ... مگه نه ؟

به حرفش فکر کردم

آره میدونستم اما عادت نداشتم جواب بدم 

عادت نداشتم کسی از من جواب بخواد 

معمولا همه میدونستن من جوابی ندارم و از من سوال نمیپرسید . 

چه برسه منتظر جواب باشن

اگه میخواستم با ادوارد رک باشم جوابم این بود که من ترجیح میدوم تو لختم کنی !

اما جز سکوت هیچی نگفتم

ادوارد مشغول شامش شد و گفت 

- شروع کن امیلی ... من خیلی خسته ام 

چشمی گفتمو از این فرصت پیش اومده استفاده کردم 

واقعا گرسنه بودم و میدونستم بخاطر انرژی که صرف میکنم 

ادوارد زود تر از من شامش تموم شد 

اما بلند نشد 

پاشو از زیر میز به پام زدو گفت 

- بازش کن 

آرون دوتا زانوهامو از هم فاصله دادم که ادوارد پاشو برد درست بین پام و انگشتشو روی شورتم فشار داد

هین آرومی گفتم که خندیدو گفت 

- چه گرمی ... بزار ببینم خیس هم هستی ...


فایل کاملو اگر عجله دارید از اینجا خریداری کنید 👇

@mynovelsell

Report Page