#20
#پارت20
#رمان_برده_هندی🔞
انگشتهای دست لرزونم رو تکون دادم و روی شونه ی ارباب گذاشتم. از بین پلکهای سنگینم نگاهش کردم و نالیدم:
+اســ...م مــ...نو از کجــ..ا میدونـ...ید؟
از توی ایینه نگاهشو بهم انداخت و بدون هیچ جوابی سرش و برگردوند و دستشم از بین انگشتهای سردم بیرون کشید و دنده رو عوض کرد....
با ترمز شدیدی که گرفت حس کردم خون زیادی از بین پاهام سرازیر شد و از قبل اینکه بفهمم کجاییم به دنیای بی خبری رفتم...
با احساس سوزش دستم پلکی زدم و دوباره چشمام روی هم افتاد.. آب دهنمو قورت دادم که باعث شد گلوم بسوزه. لبهای خشک شدم رو از هم باز کردم و با اخم و درد نالیدم:
+آب...
یهو با شنیدن صدای اشنایی با تقلا کردن چشمم رو باز کردم و به صورت نگران ارباب نگاه کردم. اروم کنار گوشم لب زد:
-طاقت بیار نمیزارم بمیری... نمیزارم حالا که پیدات کردم ترکم کنی.
گیج و گنگ بهش زل زدم و دستم رو اروم به سمت صورتش حرکت دادم و روی ته ریشش گذاشتم و لبخند بی جونی زدم و دوباره نفهمیدم چیشد سیاهی مطلق...