20

20

ترنم. عروس خاندان مراکشی


نمیدونستم چه سر و وضعی دارم . صدام به زور در اومد و گفتم 

- برم دیگه ... 

ابروهاشو بالا انداخت و چیزی نگفت 

سری تکون داد و رد شد . 

بلند گفت 

- بیا پس صبحانه بخوریم بریم ... هرچند شک دارم صبح جمعه کلید سازی به این زودی بار باشه . 

کوفته بلند شدمو تختو مرتب کردم 

خوشبختانه لباس هام خشک شده بود 

اول رفتم سرویس و بعد برگشتم پشت در کمد لباسمو عوض کردم . آماده رفتم سمت آشپزخونه که دیدم امیر هم آماده نشسته پشت میز.

یه تیشرت مشکی پوشیده بود که چشم هاشو تیره تر نشون میداد . با شلوار جین تیره . 

اولین بار بود با این تیپ میدیدمش ... انگار جوون تر به نظر میرسید 

نگاهش تو نگاهم گره خورد و لبخند معنی داری زد 

انگار متوجه شده بود تیپشو چک کردم . سرمو انداختم پائین و نشستم سر میز . برام چائی گذاشته بود . نون پنیر و گرده . مربا و عسل .... صبحانه کاملی بود خونه یه پسر مجرد 

تشکر کردم و به زور چندتا لقمه خوردم . امیر آروم پرسید 

- حالت خوبه ؟ صورتت گل انداخته ... انگار تب داری 

دستای یخمو به صورتم که داشت میسوخت زدم و گفتم 

- فکر کنم یکم سرما خوردم ... بخاطر بارون دیشب ... 

سر تکون داد و گفت 

- میخوای بریم دکتر ؟

سریع و هول گفتم نه .... با این حرکتم دوباره ابروهاش بالا پرید و دقیق نگاهم کرد 

من فقط میخواستم زودتر از امیر دور شم . نمیتونستم با وجودش تمرکز کنم . 

حتی وقتی نگاهش نمیکردم هم چشم هاش تو ذهنم بود 

سری تکون داد و گفت 

- باشه هر جور راحتی ... 

مشغول صبحانه اش شد و منم به زور چندتا لقمه خودم . بلند شدم ظرفمو جمع کردم . امیر هم بلند شد و گفت 

- بذار تو سینک فقط . اومدم میچینم تو ماشین .

به سمت در رفت و منم سریع پشت سرش رفتم .

تو سکوت به سمت خونه ما میرفتیم . نزدیک شدیم پرسید 

- کلید سازی این اطراف بلدی یا از مغازه ها بپرسم ؟

- بدلم ... از این سمت بریم ... 

- کلید داخلو داری ؟

- آره ... اون رو یه دونه یدک تو حیاط گذاشتیم...

- خوبه ...

امیر اینو گفتو راه افتاد ... قبلا هم پشت در مونده بودم . برای همین میدونستم کجاست . سکوت بینمون سنگین نبود. 

البته این نظر شخصی من بود . جلوی کلید سازی ایستاد . مغازه تعطیل بود . اما شماره اش رو در مغازه بود. موبایلمو بیرون آوردم شماره رو بگیرم که امیر گفت 

- من زنگی میزنم . 

شماره گرفت و منتظر موند . مغازه دار که جواب داد امیر خیلی راحت آدرس خونه مارو از حفظ داد به طرف و راه افتاد . 

انتظار نداشتم یه بار اونم تو شب بیاد اما تا پلاک خونمون رو حفظ باشه . 

ما زودتر از کلید ساز رسیدیم و امیر گفت 

- سام الاناست که بیدار شه زنگ بزنه ... برای من فرقی نداره بدونه شب خونه من بودی ... اما اگه نمیخوای بدونه بهتره حرفمون یکی باشه 

واقعا نمیدونستم چه کاری درسته . اما میترسیدم سام بعد از اینکه رفتم خونه امیر علیه ام استفاده کنه . 

کی باورش میشه بری خونه یه مرد مجرد و بهت دست نزنه ... 

البته امیر دست زد... اما نه اون دست ... 

نفسمو کلافه بیرون دادمو گفتم 

- بهتره ندونه ... میترسم سو استفاده کنه ... فقط بگو منو رسوندی خونه ... 

سر تکون داد . اما نگاهش انگار حرف داشت . 

نگاهشو ازم گرفتو خیره شد به خیابون . زیر لب گفتم 

- معذرت میخوام خیلی زحمت...

یهو خیلی جدی و محکم گفت 

- بس کن ترنم ... انقدر این حرفتو تکرار نکن ... من این کارو برای آرامش اعصاب خودم کردم نه تو 

جا خوردم و زیر لب سریع و بی اختیار گفتم چشم 

ماشین کلید ساز همین لحظه رسید ...

امیر بدون حرف دیگه ای پیاده شد و درو کوبید 

ترکیب چندتا حس عجیب بودم. درک امیر و برخورداش برام سخت بود 

اما از طرفی ... باهاش خیلی راحت بودم . خیلی راحت تر از خیلی های دیگه ...

شاید چون کلا خودش بود ... هی نظرش و حرفش عوض نمیشد ... 

شایدم چون بی تعارف و بی پرده حرفشو میزد .

امیر منو به کلید ساز نشون داد و کارتشو هم بهش داد. خواستم از ماشین پیاده شم اما با اخم بهم فهموند بشینم سر جام .

یه لحظه خنده ام گرفته بود. مثل مرد های قدیمی بود این حرکتش . اما خنده ام رو خوردمو نشستم. در خونه که باز شد و کلید ساز رفت بلاخره اجازه صادر کرد پیاده شم .

بیرون در ایستادو وارد شدم


سلام دوستان. اگه دوست داشتین یه رمان داغ و کل کلی بین یه ابرخوناشام و یه دمی گاد شیطون بخونین حتما رمان #دمی گاد ملودی امتحان کنین اینم لینکش 👇

https://t.me/jofthaft/50045

Report Page