20

20


رمان #دختر_بد


قسمت بیستم

لبخند می زنه و مهربون برخورد می کنه، ولی وقتی ساکته، مشخصه که غرق فکره و می ترسه چیزی بپرسه! با این حال منم حرفی برای گفتن ندارم و معذب از این حالتش، دنبال موقعیتی می گردم تا از دلش دربیارم یا درموردش حرف بزنیم و این جریان ختم به خیر بشه...

کنار پارکی اطراف بیمارستان توقف می کنه و لحظاتی در سکوت، می گذرونیم و بالاخره با تردید حرف می زنه.

-دیشب، کجا بودی؟ کجا خوابیدی؟

لبم رو دندون می گیرم و نمی دونم چی بگم که گند نخوره به چیزی و این بار سمتم می چرخه و با آرامش بیشتری حرفش رو ادامه می ده:

-ببین نمی خوام فکر کنی مرد بد دلی ام، حقیقتش دیشب فقط نگرانت بودم، گفتم باز مامان چیزی گفته و عصبی شدی و درد می کشی، می خواستم پیشت باشم آروم بشی ولی گوشیت رو جواب ندادی و بعدم خاموش شد... داشتم از نگرانی می مردم...

نه خونه خودت بودی، نه بیمارستان، هیچ جا خبری ازت نبود، تموم شب از نگرانی مردم و زنده شدم هیوا... همه اینا به کنار، واقعا نمی تونم بی خیال این قضیه بشم...

مظلومانه نگاش می کنم و آه عمیقش دلم رو می سوزونه. پارسا مظلوم و مهربونه و از این که همیشه برام همه کاری می کنه حسابی پیشش شرمنده ام. مرد سی ساله ای که با وجود سنش مثل بچه ها لطیف و پاک برخورد می کنه و می دونم واقعا الان من مقصرم...

-یادته برای سورپرایز کردن همدیگه مکان یاب فعال کردیم؟ دیشب خاموش بودی و نتونستم پیدات کنم، صبح تونستم، تو اون محله چیکار می کردی هیوا؟

اشکم سر می خوره و دو دستی به صورتم دست می کشم و با وجود تمام این شواهد نمی خواد بازم باعث ناراحتی ام بشه.

-نمی خواستم چیزی بگم، امروز تولدته و واقعا می خوام خوشحال باشی... نگو تو ماشین خوابیده بودی که باور نمی کنم... حقیقت رو بگو... چرا بهم دروغ گفتی؟ این دروغت بیشتر از همه آزارم می ده... برای همین نیاز دارم توضیح بشنوم!

به چشماش زل می زنم و خودمم مثل اون از دروغ گفتن بیزارم.

 اشکم رو با دستش پاک می کنه و برای آروم شدنم دستش رو بین دستم می گیرم و سر به زیر دل به دریا می زنم:

-معده ام می سوخت، چیزی نخورده بودم. عصبی شده بودم از حرفای مادرت... قرص خوردم و بالا آوردم... حالم خیلی بد بود...

-زنگ می زدی می اومدم هرجا بودی... من کی تا حالا تنهات گذاشتم که به خاطر حرفای مامان ازم دوری کردی؟ هزار بار زنگ زدم قبل خاموش شدن گوشیت...

-گوشیم دست خودم نبود...

-دست کی بود؟

گوشه ی لبم از بس بین دندونام فشردم می سوزه و نمی خوام این بدبینی دامنم رو تا ابد بگیره و در حالی که تمام وجودم می لرزه، حقیقت رو کف دستش می ذارم.

-اون شب با گوشی اون آقایی که از میزش استفاده کردم، عوض شده بود. نمی خواستم بدونی و مثل الان بهم بدبین بشی... قرار بود بیاد گوشیامون رو عوض کنیم و تموم بشه، می خواستم باهات تماس بگیرم... خاموش شد، حالم بد بود... اون آقا...

دستاش ازدستم شل می شه و دیگه اعتماد به نفس ادامه دادن رو ندارم.

 سر به زیر از این بدبختی گریه می کنم و به امیر لعنت می فرستم. 

کافی بود رهام کنه یا بیمارستان ببردم. 

ولی خونه اش بردن دیگه زیادی بود...

و حالا احساس می کنم رابطه ام با پارسا عمرا درست بشه...

-بیهوش شده بودی؟ مثل اون دفعه که بعد صحبت با بابات تو بغلم ضعف کردی؟

با سر تایید می کنم و محکم روی فرمون مشت می کوبه و با فریاد نعره می کشه. خودم رو کنج صندلی مچاله می کنم و هق هقم بالا می گیره.

 لحظاتی می گذره و سرد و بی روح می پرسه: 

-اذیتت که نکرده؟

-نه...


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page