2 v

2 v



#وارث_شیخ

قسمت ۲

عثمان بوسه هاشو قطع نمیکرد

دستاش بیخیال فتح تنم نمیشد و ریتم حرکتش هر لحظه تند تر میشد.


از زبان عثمان : 

هانا برخلاف جثه ظریف و ریزی که داشت ... 

صدای ناله های بلندی داشت

انقدر بلند که شک نداشتم ندیمه های توی سالن راحت میشنون و ...

مسلما از صدای جیغش کل قصر بی نسیب نموندن .

پدرم خوشحال میشد

این علامت مردونگی پسرش بود

اما مسلما رو به رو شدن با پدر و مادر هانا حالا سخت بود 

مخصوصا با این ناله های مداوم هانا 

لب هاشو بوسیدم تا صداشو کنترل کنم.

دیگه به آخر خط رسیده بودم

از کاندم استفاده نکردمو نمیخواستم بکنم

من از یه بچه استقبال میکردم

مخصوصا اگر همین امشب نطفه تش بسته بشه

حرکت آخرو زدمو لب های هانا رها نکردم

چنگ زد به بازوهامو بدن هامون با نبض دلنشینی همراه هم شد 

وزنمو رو تن هانا رها کردم

لب هاشو آزاد کردمو کتفشو بوسیدم 

انقدر غرق لذت بودم که دوست نداشتم هیچ تغییری ایجاد کنم 

بعد سالها انتظار به هدفم رسیده بودم. حالا حاضر نبودم ازش بگذرم ...

کم کم بدن هر دومون آروم شد 

تو گوش هانا گفتم

- خوبی؟

- هممم

- خوب بود 

- هووووم 

- آماده یه دور دیگه هستی ؟

چشم های خمارشو به سختی باز کردو گفت



سلام دوستان . فایل کامل این رمانم هنوز حاضر نشده . هر وقت حاضر شه میزارم تو کانال رمان خاص. فعلا میتونین از فایل سایر رمان هام گه هست اینجا استفاده کنین 👇👇👇👇👇

https://t.me/mynovelsell/411

Report Page