2☘

2☘

𝐇ˡᵉᵉ𝐚𝐫𝐩𝐞𝐫
انتخاب سختی بود و توی دوراهی بزرگی قرار گرفته بودی. هر کس دیگه ای بود بدون هیچ شک یا فکر دوباره ای، ترجیح میداد که فقط بمیره ولی در حال حاضر، تو تصمیم گرفتی که بیشتر فکر کنی.

"اگه..- اگه الان قبول نکنم، منو میکشی، مگه نه؟"
سرت رو به آرومی کح کردی تا بهش نگاه کنی. خنجر همچنان رو گردنت بود و نمیخواستی زخم شه.

"چاره ی دیگه ای ندارم..." به خاطر ناراحتی چاقو توی دستش شل شده بود پس از فرصت استفاده کردی و با آرنج تو شکمش زدی و ازش دور شدی دوباره.
سریع به سمت پله ها رفتی و سعی کردی ازشون فرار کنی ولی صدای شلیک و بعد تیری که تو پات خورد، اجازه ی این کارو نداد.
روی پله نشستی و قسمت تیر خورده ی پات رو نگه داشتی.
سعی کردی فریاد نکشی تا جلو چشم قاتل‌ت، رقت انگیز به نظر نیای.
دیگه اشک هارو نمیتونستی کنترل کنی و گذاشتی سرازیر شن.

"یعنی واقعا اینطوری میخوای همه چیز رو تموم کنی؟"
تو چشاش نگاه کردی که حالا دیگخ اثری اط ناراحتی توشون نبود.

"هشش... فقط سعی کن چشات رو ببندی... اینطوری هم سریع تر تموم میشه هم راحت تر~"

همونطور که میبینید، این پایان همچین خوشی نبود... البته اونش به خودتون بستگی داره :)

Report Page