#2

#2


#برده_هندی2🔞


چشمای ترسونم رو بهش دوختم که بغضم شکست و اشک داخل چشمام حلقه بست.


با هق هق خم شدم و ب پاش افتادم و با صدای که بخاطر گریه میلرزید گفتم:


-ارباب ت...و رو خدا بـ...هم رحم کنید

بخدا غلامیتونو میکنم...هرکاری بگید میکنم... ولی اینکارو باهام نکنید تو رو خدا بهم رحم کنید قول میدم دیگه هرکاری بگید انجام میدم...


با چکمه چرمی مشکی رنگش دوباره لگدی زدو پرتم کرد گوشه طویله...


+مگه بهت نگفتم لال شو؟؟؟

خاتون سریع تر کارتو شروع کن چموش بازی دراورد فقط کافیه بهم خبر بدی...


بعد رفتن ارباب تصمیم گرفتم خودم رو بکشم تا از این زندگی نکبت بار راحت بشم.


خنجری که زیر پیراهنم به کمرم بسته بودم رو در اوردم و توی دستم گرفتم و تیزی خنجر رو به قلبم نزدیک کردم و تا 


خواستم فشار بدم که یهو با صدای جیغ خاتون ترسیده هینی کشیدم خنجر و پشت سرم قایم کردم...


+وااای دختر داری چکار میکنی!!

خنجر و بده من وگرنه مجبورم ارباب رو صدا بزنم...


با مظلومیت نالیدم:

-تو رو خدا بزار برم از اینجا 

+میدونی که نمیتونم دختر جان اینکارو بکنم ارباب من و خانوادم و میکشه الانم بهتره بجای گریه زاری همراه من بیای بریم حمومت کنم...

Report Page