#2

#2


*افرا*


با خسته نباشید گفتن استاد همه کلاسارو ترک کردن و راهی خونه هاشون شدن. بعدازاینکه از دانشگاه اومدم بیرون هدفونمو که توی کیفم بود درآوردم و گذاشتم رو گوشم و آهنگ wolves از selena gomez رو پلی کردم و راهی خونه شدم.

تمام مدت آهنگو با خودم زمزمه میکردم

I've been running through the jungel,I've been running with the wolves to get to you...to get to you...

من توی جنگل دوون دوون بودم،من با گرگ ها دوون دوون بودم تا به تو برسم...به تو برسم...


از بین کوچه ها وخیابونا میگذشتم و آدما رو نگاه میکردم.خانم پیری که با سبد خریدش سریع راه می‌ره و از گرونی بلند بلند غر میزنه،مرد کت و شلواری که عصبی با تلفن حرف میزنه و منی که بدون هدف دارم توی خیابونا میچرخم... اینجا یه دنیای مرده اس... آدمای تکراری و کسل کننده...زندگیای تکراری و کسل کننده...

کلیدو تو در چرخوندم و درو باز کردم.خوشبختانه خونه ساکت بود و البته نشان دهنده این بود که رایان خونه نیست. بی سروصدا درو بستم

«من برگشتم!»

رفتم سمت پله ها که صدای مامان باعث شد برگردم سمتش

«سلام!من دارم میرم بیرون واسه خرید پس لطف کن و اون ماسماسک ُ رو گوشت نزار یا صدای آهنگو زیاد نکن ممکنه کسی در بزنه و مثل دفعه قبلی یا بهتره بگم دفعه های قبلی نشنوی»

نرسیده باز شروع شد...

«خیله خب مامان میخوام برم تو اتاقم.تموم شد؟؟؟»

مامان سری از روی تاسف تکون داد

«نمیدونم کی میخوای بزرگ شی!»

بدون اینکه به حرفاش توجه کنم از پله ها رفتم بالا و بدون اینکه وایسم یا برگردم با صدای بلندی گفتم

«خدافظ مامان لطفا وقتی داری میری یادت نره درو ببندی»

رفتم تو اتاقم و درو بستم که صدای غرغرهای مامانو نشنوم.

یه نگاه به منظره اتاقم انداختم. لباسام پخش و پلا بودن،کتابام انبار روهم یه گوشه میزم بود،روتختی بهم ریخته بود. کیف و هدفونمو انداختم یه گوشه اتاق و لباسامو عوض کردم.از اینکه اتاقو با رایان شریک بودم متنفر بودم.اون تمام وسایلو پرت میکرد اینور اونور،نمیخوام بگم من خیلی مرتبم ولی اون دیگه شورشو دراورده.

لباسامو از رو زمین جمع کردم و گذاشتم تو کمد.نیمه خودمو جمع کردم و لپ تاپمو برداشتم و نشستم رو تخت و مشغول چک کردن و خوندن اخبار روزانه بودم

"شب گذشته جنازه پسری حدودا هجده ساله پیدا شده که از ناحیه گردن جراحت بزرگی داشته...به گفته پزشکان علت مرگ و جراحت به احتمال زیاد مربوط به گاز یک حیوان وحشی است..."-"جنازه زنی حدودا سی ساله در جنگلهای شمالی روسیه درحالیکه بدنش پر از زخم و جراحات زیادی بود آویزان از یک درخت کاج پیدا شده..."

نیشخندی زدم.معلوم نیست تا کی میخوان مخفی کاری کنن...هر روز داره آمار قتل و جنایات و این مدل مرگ و میر بالا می‌ره... از خودم و همه آدمای روی زمین بدم میاد...

«واقعا؟!!حتی پسرای وان دایرکشن؟؟؟من درست شنیدم؟؟؟»

با شنیدن صدای رایان به خودم اومدم و فهمیدم یکم بلند فکر کردم. رایان مثل احمقا دور اتاق میچرخید و دیوونه بازی درمیاورد

«افرا از واندی بدش میاد...افرا از واندی بدش میاد...!»

اینو با یه ریتم خاص میخوند و میچرخید. از رو میز برسم رو برداشتم و پرت کردم سمتش

«رایان خفه شو!!»

رایان جاخالی داد و برا اینکه حرصمو دراره به کارش ادامه داد. متکامو از رو تخت برداشتم و پرت کردم سمتش و اینبار بهش خورد و بخاطر پیروزیم بلند خندیدم.

رایان همون متکا رو برداشت و پرت کرد سمتم ولی دیر جا خالی دادم و متکا به سرم خورد.

«آره!خورد به هدف!»

از رو تخت رفتم پایین و به سمتش حمله ور شدم و از پشتش بالا رفتم.

«خودت خواستی رایان!!»

رایان درحالیکه میخندید و سعی میکرد منو از خودش جدا کنه رفت سمت تختش. «تلاش نکن راه نجاتی نداری...»

اینو گفتم و موهاشو کشیدم و همون لحظه رایان خودشو پرت کرد رو تخت و منم کشید و باهم افتادیم.

«ازت متنفرم رایان!!»

رایان خندید و دستی تو موهام کشید. «منم همین طور خواهر دیوونه من!!»

سر جام نشستم

«تو کی اومدی تو اتاق که من نفهمیدم؟؟» «وقتی اومدم سرت تو لپ تاپ بود اولش گفتم بترسونمت ولی بعدش دلم برات سوخت»

مشتی به بازوش زدم و خندیدم

اگه کسی تو این دنیا باشه که بخوام بگم دوسش دارم اون داداش دیوونمه،اون با اینکه گاهی اوقات خیلی اذیتم می‌کنه ولی در عوضش ازم مقابل مامان بابا دفاع میکنه با اینکه بعدش خودش تو دردسر میوفته...


روز بعد

طبق معمول با هدفونمو رو گوشم گذاشتم و راهی دانشگاه شدم شدم و آهنگ infinity از one direction رو پلی کردم.


How many night did it take to count the stars?

چند شب طول میکشه تا ستاره ها رو بشمارم؟

that's the time it would take to fix my heart...

این مدت زمانیه که طول میکشه تا قلبم خوب بشه...


بعداز گذروندن دو ساعت با استاد فارسی بالاخره کلاس تموم شد و بچه ها با قیافه های آویزون سریع کتاباشونو جمع کردن. «خب بچه ها برای اینکه جلسه بعد بیکار نباشید یه امتحان میزارم و در کنار اون راجع به درس امروز یه مقاله بنویسید» بعد از حرف های خانم شیرزادی صدای همه دراومد ولی خانم شیرزادی طبق معمول بدون اینکه به حرفای بچه ها توجه کنه کلاسو ترک کرد.

«حداقل خوبه بالاخره رفت...مجبور نیستیم صدای نحسشو گوش کنیم...»

مایا اینو درحالیکه رو میزش ولو شده بود گفت.

به حرفش آروم خندیدم و زدم به بازوش. «بهش دقت کردی امروز اون آرایش کرده بود...رژ لب کج و معوجش تو چشم بود!» مایا خودشو جمع و جور کرد و با لبخند گشادش گفت

«اوووووه خدایا...این یعنی استاد تربیت بدنی ترم اولیا امروز اومده!»

به هم نگاهی کردیم و دوتایی باهم زدیم زیر خنده.

مایا بهترین یا بهتره بگم تنها دوست منه ما از بچگی باهم بودیم.اون تمام این مدتی که باهم دوست بودیم تنهام نذاشته.

به صورتش نگاه کردم

موهای روشنش که به بلوند نزدیک بود با پوست گندمیش خیلی ترکیب جذابی بود

کاملا برخلاف من!

من موهای مشکی با پوست سبزه ای داشتم!

دانشگاه که تموم شد منو مایا تا یه جایی هم مسیر بودیم و باهم برگشتیم.

«میگما مایا تازگیا به این قتل هایی که داره اتفاق میوفته فکر کردی؟»

مایا با قیافه رنگ پریده اش به من نگاه کرد.

«منظورت از قتل چیه؟»

«تازگیا خیلی آدم داره میمیره! بیشترشونم جوری مردن که یکم عجیبه البته به نظر من!هر جوری که مردن طوری نشون میدن که اتفاقی بوده یا چمیدونم میگن کار حیونا بوده یا میگن قاتلشو پیدا نکردن! این بنظرم مشکوکه»

مایا کمی من من کرد

«امممم...بعد این کجاش عجیبب و مشکوکه؟!»

«خب خیلی تابلوئه...یعنی این همه آدمو حیوونای به قول خودشون وحشی کشتن؟؟اصلا حیوون وحشی کجا بود تو این دوره؟! این همه قتل اتفاقی؟! و از همش مهم تر یعنی پلیس انقد بی دست و پا شده که این همه قتل حل نشده رو دستش بمونه؟!»

«شایدم کار حیوونا نباشه...»

«خب کار کی میتونه باشه...البته شایدم از یه نفر بیشتر باشن...!»

مایا زیر لب چیزی گفت و سرشو انداخت پایین...


به ساعت رو دیوار یک ساعت بیشتر بود که زل زده بودم...مدام این اتفاقایی که درحال افتادن بود تو ذهنم مرور میشد...امروزم یه دختر بیست و چهار ساله ناپدید شده بود البته حدس اینکه قراره چند روز دیگه چه خبری راجع بهش پخش بشه خیلی سخت نبود دیگه... شقیقه هامو مالوندم...هرکس یا کسایی که هستن واسه این کارشون چه دلیلی میتونن داشته باشن؟؟؟ ناخودگاه حرفی که مایا تو راه زیر لبی گفت اومد تو ذهنم: -بجز خون آشاما کی اینکارو میکنه!- بارها حرفشو تو ذهنم تحلیل کردم.

اما خون آشاما که وجود ندارن اونا فقط یه مشت افسانه ان...!

شایدم فقط یه مشت افسانه نیستن...یه صدایی از درونم اینو تو مغزم اکو میکرد.

از اونجایی که هر افسانه ای یه ریشه و منبع واقعی داره خون آشاما هم ممکنه واقعی باشن!

گوشیو برداشتم و شماره مایا رو گرفتم که بعداز چند تا بوق جواب داد.

«مایا من خیلی راجع بهش فکر کردم ممکنه واقعا حق با تو باشه!»

«میشه بگی راجع به چی حرف میزنی افرا؟!» 

«خون آشاما...اگه این قتلها کار اونا باشه... باید اثبات بشه تا جلوشونو بگیرن!»

«این احمقانس!خون آشاما وجود ندارن!حتی اگرم وجود داشته باشن چجوری میخوای اثباتش کنی؟؟اصلا یه خون آشامو میخوای چیکار؟؟» 

«خب اگه بشه اثباتش کرد میدونی دنیا چقدر متحول میشه؟»

مایا خندید

«صبر کن افرا! اصلا میفهمی چی میگی؟اصلا عقلت سر جاشه؟!خون آشاما فقط قصه ان!»

«ولی مایا اینو خودت گفتی از اول...»

مایا حرفمو قطع کرد

«تمومش کن افرا اونا فقط یه مشت افسانه‌ان وجود ندارن!الانم بجای فکر کردن به چیزای مسخره برو به فکر مقاله هفته بعد باش...خداحافظ!» 

«خیلی خب...باشه خداحافظ!»

گوشیو قطع کردم و روی تختم دراز کشیدم

این اتفاقات و قتل‌ها خیلی ذهنمو درگیر کرده بود

هزاران هزار تا دلیل و جواب توی ذهنم میومد ولی برای هرکدومشون یه ایراد و اشکال واسه رد کردنشون پیدا میکردم

به خودم کشی دادم

نمی‌دونم چند ساعت گذشت که توی همون حالت داشتم فکر میکردم و چشمام حسابی خسته شده بود

چشمامو رو هم گذاشتم و چیزی نگذشت که همه جا توی برام تاریکی فرو رفت...


«چند بار بهتون بگم بیشتر مواظب باشین؟!»

با صدایی که شبیه داد بود چشمامو باز کردم...باز رایان چیکار کرده که مامان بابا دارن دعواش میکنن؟

از رو تخت بلند شدم...اما...

اما اینکه تخت من نیست...!

اصلا این اتاق،اتاق من نیست...!

قسمت کوچیکی از در باز بود و نور کمی وارد اتاق میشد.آروم و بی صدا خودمو رسوندم به در و تکیه دادم به دیوار.

«اگه فقط یه بار دیگه همچین اشتباهی بکنید دیگه با من طرف نیستید میفرستمتون به انجمن تا تکلیفتونو روشن کنن!فهمیدین؟!»

سرمو اروم بردم نزدیک در و از قسمتی که باز بود بیرونو نگاه کردم.

یه مرد قد بلند با پوست رنگ پریده و موهای خیلی روشن داشت که رو به قرمزی می‌رفت...دور خودش قدم میزد و داشت سر چند نفر که جلوش وایساده بودن و سراشونو انداخته بودن پایین داد و بیداد میکرد.

«حالا بگین ببینم با جنازه اش چیکار کردین؟»

یکیشون آروم سرشو بلند کرد

«اونو سوزوندیم...»

«مطمئن بشین که اثری از خودتون بجا نذاشتین...فقط کافیه کسی شک کنه که حتی خون آشاما وجود دارن!! اونوقت کار هممون تمومه!»

با شنیدن اسم خون آشام ناخودآگاه چند قدم عقب رفتم و از شانس بدم پام خورد به یه چیزی که پشت پام بود و باعث شد صدا بده

همه سراشونو برگردوندن سمت اتاق!

اون مرد مو قرمز اومد سمت اتاق

درو باز کرد و اومد تو

با دیدن صورتش محکم چشمامو بستم و جیغ کشیدم!

«نه!»

___________________________________


https://telegram.me/royashiriiin

Report Page