2

2



2

انقدر محکم بغلشکردم که دلتنگی تموم این سالها از دلم در بیاد

خاطره شوکه از بغلم اومد بیرون و گفت 

- وا چیکار می کنی؟

با ذوق بهش گفتم 

-کارآموزیتو تو شرکت خودمون درست کردم بعدش انشالله همین جا میری سر کار!

چشم هاش از خوشحالی برق زد .

با ذوق ادامه دادم 

- با مامانم هم صحبت کردم گفت درست که تموم شد میام خواستگاری

چشم های گرد خاطره چهره اش رو با نمک تر کرده بود 

برای همین باقی خبرای خوبو هم بهش دادمو گفتم 

- بابام قول داده که طبقه بالای این جا رو بسازه برام

با جیغ گفت 

- وای آرش ... جدی میگی همه اینارو 

با نیش باز گفتم 

- دیدی همه چی جور شد میگفتی نمیشه نمیشه

خاطره چنان با ذوق بالا و پائین پریدو خودشو انداخت تو بغلم که دلم بزرگ تر شدو لبشو بوسیدم 

و این اولین خلاف بزرگ من بود

خاطر انقدر خوشحال شده بود که مخالفت نکرد کمی تو بغل هم بودیم لبامون قفل شده احساسمون با هم گره خورد

اینقدر که متوجه گذشت زمان نبودیم و با صدای موبایل خاطره از هم جدا شدیم

خالم بود می گفت چه خبره رفتی یه شارژ بخر هنوز برنگشتی

خاطر برگشت و من موندم و کلی حس جدید

لمس خاطره 

آغوشش

 بوسمون 

اینا احساس هایی بود که حالا تب عشقمو صد برابر کرده بود

 سه ماه کاراموزی داشت خاطره روز اول با هم رفتیم شرکت

شرکت ما یک ساختمان بزرگ بود اما فقط یک طبقه مربوط به ما و مدیر عامل ما بود

مدیرعامل شرکت ما یک بچه پولدار بود که وقتی درسش تموم میشه پدرش برای شرکت میزنه 

حدود ۱۰ سال از من بزرگتر بود و خیلی مغرور و اهل تکبر بود

 با این وجود من باهاش خوب کنار میومدم

دوست داشتم کار کنم زندگیمو بسازم

 انگیزه و امیدی که داشتم باعث می‌شد با کج خلقی های مدیرم کنار بیام

اون از من راضی بود چون یه نرم افزار بلد بودم که تو ایران فقط ۱۰ نفر بلد بودن

قرار بود خاطره زیر دست خودم این نرم افزار رو یاد بگیره و بعد با هم تو شرکت کار کنیم

وارد که شدیم به منشی سلام کردیم 

منشی شرکت یک دختره بیست و هفت هشت ساله بود که مثل خواهر بزرگتر برای من بود

با دیدن خاطره کنارم لبخندی زد و گفت

- پس بالاخره کار خودتو کردی برو پیش مدیر عامل منتظر شماست

خاطره مشکوک نگاهم کرد سلام دوستان. رمان #حس_گمشده بصورت کامل و فایل شده برای خرید عزیزانی که دوست ندارن روزانه بخونن در کانال رمان خاص به آدرس زیر قرار داره 👇

https://t.me/mynovelsell/315

Report Page