199

199


ضبلاخره سکوت رو شکستو آروم گفت 

- نمیدونم کارم درست هست یا نه... یه سمت توئی ... زندگیت... جونیت... آینده ات... یه طرف برادرمه که برای اولین بار تو زندگیش به دختری علاقه مند شده ... نمیدونم سمت کدوم یکی از شما باشم... اما میدونم بودن شما با هم اگه غیر ممکن نباشه ... بی نهایت سخته ...

هر دو تو سکوت به هم نگاه کردیم

حداقل سحرا با من صادق بود 

اشکی که بدون اراده من رو گونه ام رسیده بودو پاک کردمو گفتم 

- مرسی 

- چرا ؟

- چون صادقانه حرف زدی 

لبخند تلخی زدو گفت 

- اگه فکر کردی من میتونم بهت کمک کنم بهم بگو چون من با کمال میل حاضرم هر کاری از دستم بر بیاد انجام بدم

سری تکون دادمو گفتم

- سیاوش صبح میاد حرف بزنیم 

- خوبه ... 

- امیدوارم 

خواست بره که گفتم 

- تو هم تجربه اش کردی؟

ایستاد

پشتش به من بود 

میدونستم فهمیده منظور من این روابطه 

بدون نگاه کردن به من گفت 

- آره... قبل از ازدواج ...

هر دو دوباره سکوت کردیم که سحرا برگشت سمتمو گفت 

- من و همسرم تجربه اش کردیم...

جا خوردم

چون گفت قبل ازدواج انتظار نداشتم منظورش با همسرش بوده باشه

سحرا گفت

- وقتی دوست بودیم تا ته همه چیو تجربه کردیم... بعد جدا شدیمو هر کس رفت پی زندگی خودش.

سکوت کرد

انگار دو دل بود ادامه بده

مکث گردم تا گفت

- جدا بودیم ...چند سال ... تا دوباره آشنا شدیم . هر کدوم فکر میکردیم طرف مقابل هنوز تو این روابطه . برای همین حرفی نمیزدیم

تا اینکه نیک بهم پیشنهاد ازدواج داد...

به اینجا که رسید لبخند زد

نگاهی بهم انداختو گفت

- من بهش گفتم نمیتونم به ازدواج باهاش فکر کنم... چون ازدواج بعدش بچه دار شدن میاد... و بچه و تعهد با این سبک زندگی متفاوته... 

سکوت کردو پرسیدم

- اون موقع دیگه هیچکدومتون تمایل به این رابطه نداشتین؟

نگاهشو از من گرفتو گفت 

- آرام ... این یه چیزیه که تو خونته... فقط گاهی اولویت اولته... گاهی اولویت چندم... 

به من دوباره نگاه کردو گفت

- این تمایل از ما جدا نیمشه... فقط وقتی پدر و مادر میشی... باید به اون درجه رسیده باشی که اولویت بچه هات باشن... میفهمی چی میگم؟

سری تکون دادم که لبخند زدو اینبار بدون حرف دیگه بیرون رفت 

دراز کشیدم رو تختو خیره شدم به سقف

دلم مدام تکرار میکرد سیاوش به این درجه رسیده.

سیاوش میتونه اولویتشو بزاره من .

اما عقلم میگفت اولویت سیاوش این روابطه که اگه نبود منو دقیقا چند روز مونده به عقد به چنین مهمانی نمیبرد 

انقدر به همه چی فکر کردم سرم درد گرفتو خوابم برد 

با نوازش موهام بیدار شدم 

با سیاوش چشم تو چشم شدم

حس کردم خوابم 

چشم هامو بستم و دوباره باز کردم که سیاوش گفت

- چرا لباستو عوض نکردی

Report Page