199

199

hdyh

روی تخت نشستم و به آینه‌ی رو به روم نگاه کردم

به تصویر خودم توی آینه خیره شدم

مامان راست می‌گفت شکسته شده بودم

سرم رو پایین انداختم

خُب کسی رو نداشتم که باهاش دردو دل کنم

دوست نداشتم مامان درگیر غم منم بشه

الان خودش رو با ایوا سرگرم کرده تا همه چیز رو فراموش کنه

فقط غم توی چشماش رو نمیتونه خاموش کنه

غمی که از مرگ همسر و نبودنشه

توقعی از مامان برای اینکه بیاد و باهام حرف بزنه ندارم

میدونم خودشم سختی زیاد کشیده

تمام اطرافیانم ازم دور شده بودن

رایان بخاطر دخترش باهام حرف نمی‌زد

تنها لمیدم نیک بود، نیکی که تو تمام لحظه های زندگیم حضور داشت اما الان تو بدترین شرایط خودشو از من دریغ کرده

حق داره غمش بزرگ تر از منه

نیک هم بعد از مرگ سیندی داغون شد اونم خیلی زیاد

نتونست جلوی خودش رو بگیره و سیندی رو با خودش برد

جسم بی جون فرشته ی بهشت رو به اعماق جهنم برد، جایی که همیشه کنارش بمونه

خبری از میلا و میا هم نبود بهشون پیغام کمک فرستادم اما هیچ جوابی بهم ندادن

برای بار دوم یه تصویر خودم توی آینه نگاه کردم

دستی روی شونم قرار گرفت

لبخندی که دوست داشت رو روی صورتم کاشتم و به سمتش برگشتم

-امروز دیر کردی!

دستم رو براش باز کردم

چیزی نگفت و روی پام نشست، سرش رو به سینم چسبوند

عطر تنش رو نفس کشیدم طوری که برای همیشه توی خاطرم بمونه

دستم رو بلند کردم تا موهاش رو نوازش کنم اما بین زمین و هوا دستم خشک شد

لبخندم رفته رفته کمرنگ شد تا حدی که دیگه وجود نداشت

مالیا توی آغوشم نبود

دستم رو مشت کردم و پایین انداختمش

قلبم برای بار هزارم مچاله شد 

قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید 

قطره اشکی که برای دوری بود، برای نبود جفتم

دستام رو روی صورتم گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم 

هزار سال صبر کردم تا پیداش کنم حالا بعد چند ماه آشنایی برای پنج سال غیبش زد 

تمام این سال ها من بودم و یه غم 

یه غم سخت، بازم تنها بودم

خیره شدم به سقف 

صدای خنده هاش توی سرم اکو میشه هر لحظه، هر ثانیه

من با خاطراتش زندگی نمی‌کنم 

بلکه با خیالش زندگی می‌کنم

Report Page