199
کیفم توسالن بود .....
بااینکه تهه دلم ازاینکه کیفمو دیده باشع ناراحت نبودم و اتفاقاازاینکه بفهمه امیر تنهانیست خوشحال بودم اما یه استرسی تهه دلم بود
میترسیدم ازاینکه حالا که همه چی روبه راه شده بود بخواد دوباره خراب شع
صدای بستن دراومد و امیر صدام کرد
ازاتاق بیرون اومدم و گفتم
+...چی میخواست؟
_....اومدا بود سوتینشو ببره این همه راه برگشته بود برای یه سوتین
پوزخندی زدم و گفتم
+...بخاطر سوتین برنگشته شاید ازاول هدفش این بوده که برگرده
امیر شونه ای بالاانداخت و گفت
_...هرچی مهم نیس
دوباره منو روی اپن نشوند بین پام ایستادو گفت
_....اگه این بار شهاب سنگ ازاسمون نباره میخام ببوسمت
سرمو کج کردم و گفتم
+....نکن امیر
اخمکرد ازم فاصله گرفت و گفت
_....چته
+....من چمه؟یکم فکر کن خودت میفهمی چمه
از روی اپن پایین اومدم و روی کاناپه نشستم خودمومشغول گوشیم کردم و سعی کردم به امیر توجه نکنم
توقع داشتم الان بیاد باهام حرف بزنه و ازدلمدر بیاره اما هیجی نگفت رفت تواتاق کارشو دروبست