197

197

رمان ال آی به قلم پرستو.س

نگاهم کرد و سوالی سر تکون داد که با شوک گفتم 

- ویهان... انگشترت از دستم بیرون نمیاد ...

ابروهاش بالا پرید 

اومد سمتم و دستمو تو دستش گرفت

به انگشتر نگاه کردو گفت

- شاید تنگه 

با این حرف انگترو تو دستم چرخوند

آزاد بود 

تلاش کرد بیرون بیاره

اما تکون نخورد 

سوالی به من نگاه کردو گفت

- یعنی چی ؟

با سر گفتم نمیدونم و به انگشتر نگاه کردم 

ویهان کلافه دست برد تو موهاشو گفت 

- فکر نمیکردم انگشتر خاصی باشه... شاید پدربزرگ راجع بهش بدونه

با این حرف رفت سمت در 

خواستم پشت سرش برم که گفت 

- موهاتو خشک کن من الان میام 

حس کردم نمیخواد من باهاش برم

برای همین باشه ای گفتمو دوباره نشستم رو تخت

چی بود؟ این حلقه چی بود که تکون نمیخورد ؟

ویهان ::::::::

سریع رفتم سمت اتاق کار 

نمیخواستم ال آی بیاد چون نمیدونستم برخورد پدر بزرگ چطوریه

اون نمیدونست من این حلقه رو دادم به ال آی

در زدمو با صدای بله پدربزرگ وارد اتاق شدم 

سوالی نگاهم کرد که گفتم

- حلقه ماه رو دادم به ال آی ...

ابروهاش بالا پرید که گفتم

- حالا از دستش بیرون نمیاد 

با این حرفم چشم هاش گرد شد و بلند شد

به سمتم اومدو پرسید

- الان کجاست ؟

- تو اتاقشه... خودم چک کردم ...بیرون نمیاد... چرا ؟

مکث کرد میتونستم تردیدو تو چشم هاش بخونمو گفتم 

- صاحب اصلیش ال آی هست برای همین از دستش بیرون نمی آد... درسته ؟

پدربزرگ به نشونه آره سر تکون دادکه گفتم 

- خب ... قدرتش چیه ؟

ریش سفیدشو دست کشیدو گفت 

- یه نشونه است...

- نشونه چی؟ چرا کامل نمیگین ؟

کلافه تر گفت 

- نمیدونم ... یعنی... مطمئن نیستم ... بزار خودم ببینمش 

با این حرف از کنارم رد شدو به سمت اتاق ال آی رفت 

از این حجم ندونستن ها خسته بودم

پشت سرش رفتم

ال آی با موهای نیمه خشک رو تخت نشسته بود 

با دیدن ما سشوا خاموش کرد که پدر بزرگ گفت

- دستتو ببینم

ال آی دست چپشو به سمت پدر بزرگ گرفت

حلقه تو دستش برق زد و پدر بزرگ از دستش کشید

حلقه حرکت نکرد 

پدر بزرگ آروم زیر لب گفت 

- باورم نمیشه... پس واقعیه ...

من و ال آی هم زمان پرسیدیم

- چی؟

پدر بزرگ خیره به حلقه گفت 

- انگشتر نور... قدرت نور ماه ...

Report Page