193

193

Joodiabut

✍Sara✍:

#پارت_۱۹۳




✨✨  تیغ زن ✨✨





● بنفشه ●



خسته و کوفته و بی رمق، کیفم رو از روی کفشهام برداشتم و از آسانسور بیرون اومدم.

اونقدر خسته ام بود که گاهی حس میکردم حتی درحالت راه رفتن هم ممکن خوابم بگیره.

دستمو رو دکمه زنگ گذاشتم و فشار دادم.انتظار داشتم همون بار اول درو به روم باز کنن اما خبری نشد.

چند بار دیگه ، پشت سرهم انگشت اشاره ام رو روی دکمه ی سفید و کرد گذاشتم و آهسته به داخل فشارش دادم.

کم کم داشتم نگران میشدم یازده شب آخه ممکن کجا رفته باشن!؟

دست بردم توی جیب لباسم و گوشی موبایلم رو بیرون آوردم.

خاموش بود و این یعنی اوج بدشانسی.آخ! اخه الان چه موقع خاموش شدن بود.

خسته و بیحال، درحالی که بیشتراز این نمیتونستم سرپا بایستم عقب عقب رفتمو روی یکی از پله ها نشستم که همون موقع چشمم به یه تیکه کاغذ افتاد.

کیفمو کنار گذاشتم و رفتم سمتش.مشخص بود چسبونده بودنش به در اما افتاده بود.خم شدم و برداشتمش و پیام نوشته شده با ماژیک سیاه رو خوندم:


" سلام بنفشه. حال پدربزرگت بد شده ولی اصلا نگران نشو.ما احتمالا امشب نمیایم خونه باهات تماس گرفتیم ولی گوشیت خاموش بود نتونستیم منتظرت بمونیم.مواظب خودت باش "



وای خدا.لعنت به این شانس.من دسته کلیدمو نبرده بودم.اصلا حتی نمیدونم کجاست.

این بداقبالی دیگه داشت زبادی کش پیدا میکرد!

برگشتم سرجای قبلیم و روی یکی از پله ها نشستم.سرمو گذاشتم رو زانوهام و با بستن پلکهام به این فکر کردم که یعنی من باید تا خود صبح رو این پله ها بخوابم و شبو این مدلی سر کنم!؟

آه بلند کشیدم و سر به زیر انداختم.دلم تخت خواب گرم و نرممو میخواست.

بالشت خودم.پتوی نرمم...بین چطور چند قلم جنس شده بودن رویا و آرزو!


سرمو رو زانوهام گذاشتم و چشمام رو بستم که صدای تیک باز شدن درآسانسور به گوشم رسید.

اهمیت ندادم چون خسته تر از این حرفها بودم که حس کنجکاوی گل کنه.

چند لحظه بعد یه نفر اسممو صدا زد.

یکی که از نحوه صدا زدنش به وضوح مشخص بود کیه.



-بنفش ...بنفش تویی !؟هوی بنفش....



سرم رو آهسته بالا آوردم و نگاهش کردم.

چشمام به زورازهم باز شدن و تنم شدیدا طلب خواب میکرد.

برای اینکه اینقدر بنفش بنفش راه نندازه گفتم:



-بله خودمم...




اینو گفتم و دوباره سرمو رو زانوهام گذاشتم.اومد سمتم.کنارم نشست و بعد گفت:



-چرا اینجا نشستی!؟



بدون اینکه سرمو از رو زانوهام بردارم جواب دادم:



-واسه شوخی!



-کسی خونتون نیست!؟



-اگه بود من رو تختم دراز بودم نه اینجا روی پله ها...



خم شد و کاغذی که بابا برام روش پیغوم گذاشته بودرو برداشت و باخوندنش گفت:



-آهان.پس داستان این.خب..الان میخوای چیکار کنی؟تا صبح اینجا بمونی!؟



خسته جواب دادم:



-لازم باشه آره 



از کنارم بلند شد و روبه روم ایستاد.من اما همچنان تو همون حالت سر گذاشته بودم رو زانوهام و چرت میزدم.

بعداز چتدلحظه گفت:



-بلندشو...بلندشو برین خونه ی من.



سرمو بالا گرفتم و متعجب بهش نگاه کرد.دستشو تکون داد :



-خب...!؟ چیه ؟ چرا همچین نگاه میکنی!؟ نکنه میخوای تا صبح اینجا رو پله ها بشینی هان؟




به هیچ وجه نمیخواستم برم خونه ی اون.دلایل خیلی زیادی هم داشتم.نداشته بودم هم باز دلم نمیخواست برم.

خیلی جدی گفتم:



-ممنون.ولی همینجا میمونم.



حالا انگار نوبت اون بود که تعجب بکنه.خم شد.کیفم رو برداشت و گفت:



-بلند شو دختر...بلندشو بریم خونه ی من تا صبح که نمیتونی رو این پله ها بخوابی.بلندشو....



رفت سمت در.رمزش رو زد و بعد که در باز شد آهسته کنارش زد و گفت:




-بیا برو داخل...




یکم باخودم فکر کردم.بنظرم درهمچین وضعیتی لجاجت خیلی معنایی نداشت آخه من واقعا خسته بودم و شدیدا به یکم خواب و استراحت نیاز داشتم.

دستمو به دیوار تکیه دادم و خیلی آروم از روی پله ها بلند شدم.

نمیدونم کار درستی داشتم انجام میدادم یا نه اما چاره ی دیگه ای که نداشتم‌

تا صبح هم که واقعا نمیشد رو پله ها بمونم.

از یه طرف میدونستم بهتره که برم و از طدف دیگه باخودم میگفتم شاید دوست دخترش خوشش نیاد.

شاید دوست نداشته باشه من تو خونه ی دوست پسرش بخوابم.

پرسیدم:



-نمیخواید اول اجازه بگیرین؟



-از کی ؟!



-از خانم گیسو



-گیسو نیست .خونه ی رفیقش.اینجا بود هم مشکلی نداشت.اصن اگه بود خودش میومد دنبالت که بیارت خونه پس استخاره نگیر...



بنظر دروغ نمیگفت.شاید اصلا از نشانه های دوست دختر فرنگ نشین همین باشه دیگه. اینوه یه همچین چیزایی خیلی براش اامیت نداشته باشن.

آب دهنمو قورت دادم و به سمت درقدم برداشتم.

بیشتر کناررفت و دستشو به سمت داخل دراز کرد:




-برو تو دیگه . 




تردید رو کنار گذاشتم و رفتم داخل.درو بست و جلوتر از من سمت یکی از اتاقها رفت و بعد گفت:



-میتونی اینجا استراحت بکنی تا هروقت که دلت بخواد...معذب هم نشو چون فاصله اتاق من تا اینجا زیاد.



وقتی داشتم از کنارش رد میشدم نگاهی به گردنش انداختم.

یعنی چشمم بی اختیاررف


ت سمتش از بس ضایع بود.

خونمردگی...جای مکیدن...

پوزخند زدم و گفتم؛



-آب یخ بزارید روش بهتر میشه....



گیج نگاه کرد.لبخند خسته و کج و کوله ای زدم و رفتم داخل و درو بستم.

Report Page