193

193


رمان جدید:

از چشمی نگاه کردم 

بابای متین پشت در بود 

باورم نمیشد...

اینجا چیکار میکرد 

دوباره با قدمای اروم عقب رفتم گوشیمم برداشتم رفتم تواتاق ودرم بستم 

همین ک شماره ی محمد رو گرفتم خودش زنگ زد 

با صدای ارومی گفتم

-...محمد بابای متین پشت دره 

اونم گفت

+...همین الان زنگ زد بهم گفت توبرو اتاق منم دارم میام خونه 

گوشیو قطع کردم 

دوباره پاورچین رفتم توسالن و چک کردم وسیله های من اونجا نباشه

برگشتم تواتاق درو بستم 

در کمد دیواریو باز کردم و بین در کمد و دیوار یجا برا خودم درست کردم که اگه یهو اومد تواتاق بازم منونبیته

گوشیم لرزید محمد پیام داد توپارکینگه 

رفتم پشت در کمد نشستم و چند دقیقه بعد در خونه باز شد

اومدن داخل

صدای حرف زدنشون میومد ولی واضح نبود و نمیفهمیدم چی میگن 

زیرپام یه پتوی کوچولو انداختم سرمو تکیه دادم به دیوار و چشمام رو بستم 

چشمام سنگین شده بود که یهو در اتاق باز شد 

از ترس حتی نفس هم نمیکشیدم


صدای قدم هایی نزدیکم میشد 

خودموبیشتر جمع کردم 

لامپ اتاق هنوز خاموش بود 

کنارم یه رگال پراز لباسای متین بود 

یجوری اون پشت قایم شده بودم که شک داشتم کسی بتونه پیدام کنه 

ولی بازم داشتم از استرس هلاک میشدم 

سرگیجم بیشترشدع بود 

دهنم تلخ و سرم سنگین بود 

چند قدم مونده بع من صدای قدم ها متوقف شد 

گوشیو تودستم فشردم و دستمو روی سینم گذاشتم

Report Page