193
بابا عصبانی گفت
- حتما شنیدی چی گفتیم ... حالا انتخابت چیه ؟ من یا اون ؟
به امیر نگاه کردم .
لبخند غمگینی زد و گفت
- درسته مجبورت نمیکنم منو انتخاب کنی ... اما شک نکن بیخیالت هم نمیشم ترنم ...
سری به حرفش تکون دادمو به بابا نگاه کردم
آخرین فرصتم بود برای حرف زدن و گفتم .
- بابا ... من دوستت دارم ... درست مثل بچگی هام ...
چشم های بابا نشون میداد انتظار این حرفمو نداشت.
قبل از اینکه بغض نذاره ادامه بدم گفتم
- اما تو دیگه مثل قدیم دوستم نداری... خیلی وقته من برات دخترت نیستم... دختر دوست داشتنیت ... خیلی وقته من فقط برات یه بار و مسئولیتم ... ما شاید بتونیم دیگران رو گول بزنیم . اما هیچوقت نمیتونیم به خودمون دروغ بگیم . پس مسلما خودت میدونی دارم درست میگم .
انتظار هر حرکتی از بابا داشتم
عصبانیت
داد
دعوا
هر چیزی
اما بابا فقط تو سکوت نگاهم کرد و من گفتم
- میگی انتخاب کنم ... تو ... یا امیر ... چرا ؟ واقعا دلیلت اینه که امیر منو خوشبخت نمیکنه ؟ آره ؟ پس چرا خودتو عقب میکشی ؟ جلی اینکه حامیم باشی و کاری کنی که مطمئن شی اون خوشبختم میکنه ؟
اینبار بابا گفت
- این حرفا مال قبل از این بود که تو اون وضعیت تو ماشین ببینمت
لبخند تلخی به بابا زدم و گفتم
- چه وضعیتی؟ بوسه ؟! آره اشتباه بود اما تورو یاد چیزی ننداخت بابا؟
بابا سوالی نگاهم کرد.
واقعا یادش رفته بود؟
مثل من و احساسش به من که یادش رفته
بغض تو گدوم داشت بیشتر میشدو گفتم
- پس یادت رفته ... مثل من... مثل مامان... مثل احساس خانواده ای که بودیم ...
به سمت امیر رفتمو بازو امیر رو گرفتم
چشم های بابا گرد شد و صورتش از عصبانیت سرخ شد
با لبخند تلخی گفتم
- من دوتا انتخاب ندارم ... من اینجا تو این اتاق فقط یه مرد میبینم که منو میخواد