193

193

hdyh

راه خروجمون بسته شد

-من میتونم یه انفجار راه بندازم ولی میترسم بدتر شه و کل غار فرو بریزه

به خاطر توی غار بودنمون کارمون سخت تر شده بود هر حرکت اشتباهی مساوی بود با له شدن خودمون زیر سنگ های غار

 به ایان نگاه کردم که کلافه دستی توی موهاش کشید

+حالا باید چیکار کنیم؟

-نمیدونم مالیا نمیدونم

چشمام رو به خاطر صدای بلندش بستم

نگرانه، نگران از دست دادن دوستاش، نگرانی ای که برای من با دیدن صحنه های توی کریستال خیلی بیشتره

نفسم رو آروم بیرون دادم باید آرامش خودم رو حفظ می کردم

جوری باید وانمود کنم که انگار چیزی ندیدم

ایان به سمت ورودی غار رفت منم همونجا روی زمین نشستم و با انگشتای دستم بازی کردم وقتی کاری از دستم برنمیاد چرا بایذ خودم رو اذیت کنم؟

با صدای ایان که صدام میکرد برگشتم سمتش

-مالیا؟!

من نیمرخش رو میدیدم چون گوشش رو به یکی از سنگ ها چسبونده بود

گوشش رو جدا کرد و اومد سمت من و جلوم روی یه زانوش نشست

به سنگ های ریخته شده اشاره کرد

-صدای آب میاد

شونه ای بالا انداختم

+خٌب چون تو غار پشت آبشار خونیم

ایان سرشو به حالت تاسف تکون داد

-پس چرا نشستی پاشو دیگه

+چرا باید پاشم؟

ایان ضربه محکمی به پیشونیش زد که صداش توی کل غار پیچید

با شوک بهش نگاه کردم

-احیانا شما پری دریایی نیستی؟

سرمو کج کردم

+خٌب؟

ایان دستی به صورتش کشید و بلند شد

-چرا اینجوری میکنی؟

+چجوری میکنم؟

ایان بازومو گرفت و بلندم کرد

-مالیا جان آبه تو میتونی آب رو کنترل کنی

میدونستم منظورش چیه ولی من تا الان آبی رو کنترل کردم که میدیدمش

+ایان من این آب رو نمیبینم، فکر نکنم بتونم کنترلش کنم

دستش رو قفل دستم کرد و بوسه ای روی ئستم کاشت

-من بهت ایمان دارم تو میتونی

باشه ای گفتم و به سمت صدای آب قدم برداشتم

-تو آب رو نمیبینی ولی صداش رو میشنوی، روی صداش تمرکز کن

سعی کردم حواسم رو از صدای آرامش بخش ایان بگیرم و به صدای دلنشین آب بدم سخت تر از چیزی بود که فکر میکردم تمام حواسم پیش ایان بود دوست داشتم برگردم و به جای نگاه کردن به این سنگ ها به ایان نگاه کنم

سرمو به طرفین تکون دادم باید این افکار رو از خودم دور کنم

خانوادمون به ما نیاز دارن

نفس عمیقی کشیدم و تنها صدایی که توی گوشم نجوا میکرد صدای آبشار خون بود

برای بار دوم نفس عمیقی کشیدم و آبشار خون رو پشت پلک های بستم به تصویر کشیدم 

باریکه های نازک آب رو بین سنگ ها تصور کردم که یخ بستن

آروم یکی از چشمام رو  باز کردم

با خوشحالی چشم دومم رو هم باز کردم کار کرده بود

ایان دستشو روی شونم گذاشت میدونستم میتونی

لبخندی زدم

-حالا نوبت من برو عقب

کمی عقب رفتم

ایان وردی خوند و آتیش از دستاش به سمت سنگ های یخ زده شلیک شد

با این کار غار کمی لرزید اما بالاخره می تونستیم از اینجا بریم بیرون

Report Page