191

191

رمان ال آی به قلم پرستو.س

ال آی بدون مکث گفت 

- اشتباه میکنی... تو مقصر نبودی ...

به ال آی نگاه نکردم

بحث هم نکردم 

چون میدونم مقصر بودم و این حقیقت هیچوقت عوض نمیشه ...

سکوت بینمون طولانی شدو دکمه ضبط ماشینو زدم

آهنگ فضای خالی بینمون رو پر کرد ...

قرق شدم تو جاده و ملودی ...

من به تو دل داده ام ... عاشق و دل ساده ام ...

چشم تو جادوی من... ماه زیبا روی من ...

( آهنگ تنها شدم از ایهام )

نیم نگاهی به ال آی انداختم که خیره به جاده بود 

کاش تورو از دست ندم ...


ال آی :::::

سکوت بدی بین من و ویهان بود 

سکوتی که از نداشتن حرف نبود...

انقدر اتفاقات مختلف افتاده بود که ذهنم توانائی مدیریت اونارو نداشت

من امروز با همزاد روحم یکی شدم. چشمه مقدس رفتم و چهارتا خوناشامو به تنهائی کشتم

اما همه اینا در برابر دیدن مهرو به چشمم نمی اومد 

به جاده سبز و انبوه خیره بودم 

نزدیک خونه بودیم

عجیب بود این مسیر انقدر برام آشنا شده بود 

بیشتر از مسیر خونه پدرم

لباس هامون همچنان خیس و نمدار بود 

تو آینه ماشین به خودم نگاه کردم

شالم به موهای نمدارم چسبیده بودو صورتم حسابی خسته و رنگ پریده بود 

به ویهان نگاه کردم

خوبه نزدیک خونه بودیم

زخم گردنش بسته شده بود

اما لباسش خیس و خونی بود 

نکنه مهرو اینجاست چون من تو زندگی ویهانم 

چشم هامو بستمو سعی کردم افکارمو آروم کنم 

به صدای آهنگ تمرکز کردم 

اما خستگی قبل از آهنگ منو با خودش برد 

با ترمز ماشین بیدار شدم 

چشم هامو دست کشیدم که ویهان گفت 

- لعنتی ...

- چی شده؟

- یه چیزی یادم رفت

- چی؟

- هیچی مهم نیست... 

با این حرف پیاده شدو منم پشت سرش پیاده شدم 

هر دو به ماشین نگاه کردیم ...

اینم از شاهکار روز عقدم 

با صدای زنونه ناشناسی برگشتم سمت جنگل که گفت 

- خدای من... رئیس... چه بلایی سر ماشینت اومده ؟

با دیدن دختر بلند قد و چشم و ابرو مشکی مشکی رو به روم ابروهام بالا پرید 

موهای مجعدش بلندو تا پائین کمرش بود 

لبخند کمرنگ و تا حدودی جدی به من زد و گفت 

- سلام ... من بهاره هستم... بتای جدید گروه 

با این حرف اومد سمتمو دستشو به سمتم آورد

مثل خودش لبخند کمرنگی زدم

دستشو فشردمو گفتم 

- خوشبختم 

ویهان کاپوت ماشینو بالا دادو گفت 

- بهمون حمله شد... اینجا چه خبر بود ؟

بهاره خیلی سریع رفت سمت ویهان و مثل اون مشغول چک موتور ماشین شد و گفت 

- اینجا تا این لحظه خبری نبود... اما اومدم دنبالت برای اون خوناشاما! 

یکی از سیم های موتور ماشینو سفت کردو گفت

- موتور که ظاهرن سالمه. بدنه ترکیده 

ویهان سری تکون دادو یه قسمت دیگه رو چک کرد

هر دو سرخودشون رو عقب کشیدن و ویهان در کاپوتو محکم کوبید و گفت 

- لباسمو عوض کنم بریم ...

بهاره سر تکون دادو گفت

- کجا بهتون حمله شد؟

- نزدیک چشمه مقدس ...

- جدا؟ اونجا ؟

ویهان سر تکون داد

دستی تو موهاش کشیدو خواست چیزی بگه که نگاهش به من افتاد

انگار یادش نبود من اینجام 

سریع گفت 

- بریم تو .. حسابی خسته شدی 

اخم کردم و گفتم 

- خوبم...

بدون اینکه منتظر اونا بمونم رفتم سمت خونه

نمیدونم چرا ازش ناراحت بودم 

اما کلافه بودم 

شاید چون نتونسته بودم تو این بحث شرکت کنم؟

یا شاید چون ویهان حواسش به من نبود!

نمیدونم 

هنوز به خونه نرسیده بودم که مازیار از تو خونه اومد رو تراس 

با ابروهای بالا پریده به من و ماشین نگاه کردو گفت 

- اوه اوه... نکنه تم عقد جدیده ؟

از حرفش ناخداگاه خندیدم 

در حالی که از کنارش رد میشدم گفتم 

- آره... تم داغون درگیر شده با خوناشاما ...

خندیدو گفت 

- بهتر از این لوس بازی های گل مالی ماشینو پر زدن بهشه که 

بازم خندیدم خواستم برم داخل که گفت

- راستی ال آی 

مکث کردم

با هم چشم تو چشم شدیم که گفت

- تبریک میگم...

میدونستم گونه هام سرخ شده چون واقعا خجالت کشیده بودم

اما لبخند زدمو گفتم 

- مرسی ... ببخشید بخاطر...

حرفم با صدای نسبتا عصبانی ویهان نا تموم موند

Report Page