190
hdyh*نورا*
از خونه بیرون اومدم تا به هدفم برسم اما برای رسیدن بهش باید کلی جادوگر رو از سر راه بردارم
نگاه مکس رو تمام مدت مبارزه روی خودم حس میکردم خودم رو با مبارزه سرگرم کرده بودم تا سرم رو به سمتش برنگدونم
دوست داشتم با خودش فکر کنه که اصلا برام مهم نیست، حقیقت هم همینه
با هر ضربهای که به حریفهام میزدم قدرتم بیشتر میشد و حس زنده بودن بهم دست میداد
حسی که مکس سال ها از من گرفته بود و با خودش فکر میکرد در حق من لطف کرده
کسی به سمتم حملهور شد پریدمو به سرش ضربه زدم تا به خودش بیاد خنجری که از نیک گرفته بودم رو توی کمرش فرو کردم
گرمی خونش رو روی دستم حس کردم و لبخندی از رضایت زدم جریان قدرت رو توی کل بدنم میتونستم حس کنم، من هیچوقت راضی به کشتن کسی نبودم ولی از وقتی که دیدم پدرم به راحتت خانوادش رو میکشه قلبم نسبت بهش به سنگ تبدیل شد
دیگه نه برای کشتن اون معطل میکنم نه برای کشتن کسایی که به اون کمک میکنن
چرخی زدمو خنجر رو تو شکم نفر پشتیم فرو کردم
قطره های خون از دستم روی زمین چکه میکردن، چهره ی وحشت زده آخرین چهرهای بود که قربانیام به خودشون میگرفتن
حس میکردم نگاه خیرهی مکس به خاطر اینه که منتظره تا از جادوم استفاده کنم ولی من هرگز اینکار رو نمیکنم
تمام مدت مثل یه آدم عادی مبارزه کردم، همه ی حریف هام رو با ضربات دست، پا و خنجر از پا درمیاوردم
تعداد افراد مکس انقدر زیاد بود که فرصت نفس کشیدن هم بهمون نمیدادن
به خاطر آتیش نیک هوا خیلی گرم شده بود و این کار رو برای منم سخت کرده بود
یهو یاد مالیا افتادم این حجم از گرما ممکنه باعث نابودیش بشه
همینجور که مبارزه میکردم با چشم دنبال مالیا گشتم ولی پیداش نکردم
در همین حین سیندی به سمتم اومد
×اینو بگیر!
به شمشیر توی دستش اشاره کرد، سوالی نگاهش کردم
×من نمیتونم آدما رو بکشم این فقط الان جلو دست و پام رو گرفته، بگیرش!
حق با سیندیه اونا نسبت بع ما برتری دارن تنها کسی که اینجا کشته نمیشه سیندیه مگر با خنجری که تو دست منه خنجر رو توی لباسم قایم کردم و شمشیر رو از دستش گرفتم
=مالیا رو ندیدی؟
سیندی کمی از زمین فاصله گرفت و اطراف رو نگاه کرد
×نه ندیدمش و الانم نمیبینمش
با تموم شدن حرفش با پاش ضربه ای به جادوگری که به سمتمون میومد زد
سری تکون دادم خواست بره که نیک هم به سمتمون اومد
_باید افراد خودمون رو بفرستیم برن اینجوری جنگیدن برای ما راحتتر میشه
سیندی تایید کرد و گفت به باربارا میگه
نیک هم به سمت رایان رفت
بالاخره نگاهم به نگاهش افتاد
تو نگاهش یه غم قدیمی رو میدیدم
سریع سرم رو چرخوندم و به جادوگری که داشت ورد میخوند حمله کردم
هر چقدر هم که غم داشته باشه اون خانوادهی من رو کشته
هر چقدر که بهش بیشتر فکر میکردم نفرتم نسبت بهش بیشتر میشد و این دلیلی بود تا ضربه هام رو به حریفم سنگینتر وارد کنم
تمام افرادمون تک تک غیب شدن تو کمتر از چند ثانیه دیگه فقط ما پنج نفر بودیم و ارتش مکس
پنج نفر؟
ایان کو؟
اونم نیست!
این دو نفر کجا گذاشتن رفتن؟