19

19


19

منتظر بودمو گوشی کنار گوشم بود که صدای آماندا منو از جا پروند 

- اوه ... هانا... جدا اومدی ؟

برگشتم سمتشو دیدم با پیتر و دو تا پسر دیگه دارن میان 

آماندا یه پیراهن دکلته مشکی پوشیده بود که به زور تا زیر باسنش میرسیدو آرایش غلظ داشت 

نگاه کرد به سر تا پامو گفت 

- اینجوری که از سنت هم کمتر نشون میدی هانا 

پیتر هم تیپ مشکی با کاپشن چرم پوشیده بودو نا امید نگاهم کردو گفت 

- هانا این چیه پوشیدی مگه کوکتل پارتیه ؟

با اخم گفتم 

- گوشیتو چک میکردی میفهمیدی من قصد نداشتم بیام داخل بار... میخواستم بریم ...

نذاشت حرفم تموم شه و گفت 

- من بهت گفتم بریم اون تو... تو اونوقت ...

یهو آماندا گفت 

- بچه ها ما میریم داخل شما بحثتونو بکنین 

به پیتر چشمکی زدو گفت 

- فقط دیر نکنی ... 

حرصم گرفت 

با عصبانیت گفتم

- بحثی نمونده بورو پیتر من اشتباه کردم اومدم 

در کمال ناباوری من پیتر رفت سمت آماندا و گفت 

- با تو اصلا نمیشه خوش گذروند هانا 

دهنم باز موند 

خدای من... 

چقدر عوضی بود

اونوقت من ...

انقدر تو شوک بودم که به رفتنشون مثل احمق ها نگاه کردم 

به خودم که اومدم دیدم تنهام و از اون جمعیت صف تعداد کمی موندن 

حالا باید چکار میکردم 

عصبانی رفتم سمت خیابون تا تاکسی بگیرم 

اما یه نفر بازومو گرفتو گفت 

- به به خانم کوچولو تنهاست 

دستشو کشیدمو پسش زدم کنار که هیکلش افتاد رو من 

انگار زیادی مست بود 

خواستم خودمو کنار بکشم 

اما وزنش رو من بودو همراهم می اومد

نزدیک بوی بیفتم رو زمین که یه نفر اون عوضی رو از روم کنار کشیدو رو زمین انداخت 

سر بلند کردم نجات دهندمو ببنم که با چشم های فوق مشکی عثمان رو به رو شدم


سلام دوستان . شما از این به بعد فایل کامل رمان هارو میتونین تو این کانال بخرین . به زودی رمان های بیشتری برای فروش قرار میگیره 👇🌹

https://t.me/mynovelsell

Report Page