19

19


انقدر نگاهش بد بود که یهو یخ شدم 

نگاهمون گره خورده بود

با همون اخم نگاهشو از من گرفتو درونم چیزی ریخت

واقعا نگاه بدی بود

با تردید وارد اتاق شدم

اصلا نمیفهمیدم اون بنده خدا چی میگه 

انگار اون نگاه اگیر همایون مغزمو قفل کرده بود 

یکم گذشت تازه مغزم باز شد و تونستم جوابشو بدم 

از برنامه ام پرسیدو چیزایی که دوست دارم. 

از اینکه دوری برام سخت نیست 

منم همه چیو حقیقت گفتم 

اما سوالی نپرسیدم

واقعا سوالی نداشتم

چون قصد ازدواج نداشتم

مامان اومد در زد و تازه فهمیدم یه ساعته تو اتاقم 

رفتیم بیرون 

خبری از امیر همایون نبود 

نشستیمو بعد صحبت های ساده قرار شد برن تا من جواب بدم

با رفتن اونا مامان گفت

- خب نگاه نظرت چیه؟

امیر همایون نبود 

اما مطمئنا خبر به گوشش میرسید

برای همین گفتم

- یکم فکر کنم به حرفاش بعد جواب میدم

با این حرف رفتم اتاقم 

گوشیمو چک کردم و طبق انتظارم یه پیام از امیر بود

Report Page