#19

#19


به خودم کشی دادم و چشمامو باز کردم

نور خورشید اتاقو روشن کرده بود

تو جام موندم و کمی گیج اطرافمو نگاه کردم

با یادآوری دیشب ناخودآگاه لبخند رو لبام نشست

از جام پا شدم و رفتم آبی به سر و صورتم زدم

ساعت هشت و نیم بود

امروز زودتر از قبل بیدار شدم!

داشتم جلوی آینه موهامو شونه میکردم که صدای در بلند شد

بابا رفت و درو باز کرد

چند دقیقه‌ای گذشت ولی هنوز برنگشته بود تو خونه و دم در بود

پرده رو کنار زدم و از گوشه بیرونو نگاه کردم

زیاد مشخص نبود داره با کی حرف میزنه

سرمو بیشتر جلو آوردم تا بهتر ببینم

با دیدن سینا سریع یه روسری رو سرم انداختم و از دور گردنم ردش کردم و به بهانه آب دادن به گلها رفتم تو حیاط

اولین گلُ آب دادم و از قصد رفتم سمت گلدون های نزدیک در

سینا به محض دیدنم لبخندی زد

آب پاشو زمین گذاشتم و رفتم دم در کنار بابا و با سینا احوال پرسی کردم

«سلام سینا حالت چطوره؟ خان خوبن؟ مامان چطوره؟»

سینا با لبخند جوابمو داد

«سلام آتوسا خوبیم مرسی...مامان از دیشب مریض شده نمی‌دونم چش شده حسابی حالش خرابه تب و لرز کرده!»

خودمو ناراحت جلوه دادم

«وای خدا بد نده!! اتفاقا من دیشب یه عالمه سوپ پختم امروز براش میارم شاید یکم حالش بهتر شه!»

سینا تشکری کرد و حرفشو با بابا ادامه داد

«آقا احمد دیگه تا نیم ساعت دیگه آماده شو بیا بابام منتظرته!»

بابا باشه‌ای گفت و از سینا خداحافظی کرد و درو بست

«بابا سینا چیکار داشت؟»

«هیچی انگار خان با بقیه اهالی یه جلسه‌ای گذاشته برا مشکل باغ و زمینا برم ببینم چی میگه»

«خب منم حاضر میشم یکم سوپ برا لیلا خانوم ببرم طفلک مریضه!»

بابا باشه‌ای گفت و باهم برگشتیم تو خونه

«آتوسا اگه میخوای بری سری به لیلا خانوم بزنی حاضر شو که با هم بریم سر راه تورو بذارم خونه خان خودمم برم پیش خان»

مامان از تو آشپزخونه اومد بیرون و متعجب نگامون کرد

«خونه لیلا چخبره؟آتوسا میخواد بره اونجا چیکار؟»

قبل از اینکه بابا حرفی بزنه جواب مامانو دادم

«هیچی سینا گفت یکم مامانش مریض شده تب و لرز کرده منم گفتم از سوپ دیشب یکم مونده براش ببرم طفلک مریضه!»

مامان متعجب نگام کرد

«تو همونی نبودی میگفتی از لیلا خوشت نمیاد؟»

لبخندی زدم

«خب الان نظرم عوض شده!»

اینو گفتم و منتظر نموندم مامان جواب بده و رفتم تو اتاق حاضر شم

یه سرافون پوشیدم و مانتومو انداختم روش

برگشتم تو آشپزخونه و یه قابلمه کوچیک برداشتم و از سوپی که مونده بود توش ریختم

بابا هم حاضر شده بود

از مامان خداحافظی کردیم و زدیم بیرون

تو راه بابا سر حرفو باز کرد

«بخاطر سینا بود؟»

متعجب نگاش کردم

«چی؟»

«همین داستان سوپ و سر زدن به لیلا!»

آب دهنمو قورت دادم

همینو کم داشتم!

«وا بابا این چه حرفیه میزنی! چرا باید بخاطر سینا اینکارو کنم؟»

«طرز نگاه کردن سینا رو دیدم! دیدم که چجوری نگات میکرد!»

«بابا ما دو هفته نشده اومدیم...! نگران نباش من حالا حالا ها ور دل خودتم!»

خنده آرومی کردم که جو عوض شه

بابا تا خونه خان دیگه حرفی نزد...منم چیزی نگفتم

ازش خداحافظی کردم و زنگ زدم

یه خانم جوون جواب داد

«کیه؟»

«آتوسام اومدم به لیلا خانوم سر بزنم!»

بعد از چند ثانیه درو باز کرد

یکی از اهالی بود که اونم اومده بود به لیلا خانوم سر بزنه

رفتم تو و یه راست رفتم تو اتاق لیلا خانوم

تو تخت خوابش دراز کشیده بود

معلوم بود حال خوشی نداره!

رفتم پیشش نشستم

«سلام لیلا خانوم آتوسام! خدا بد نده!»

لیلا خانوم چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد

با صدای بی حال گفت

«سلام دخترم... مرسی که اومدی!»

قابلمه سوپو رو میز کنارش گذاشتم

«خودم براتون سوپ پختم ایشالا که بخورین زودتر خوب شین!»

لیلا خانوم لبخند بی جونی زد

«مرسی دخترم زحمت کشیدی!»

«نه بابا چه زحمتی وظیفمه!»

لیلا خانوم بی جون خانومی که قبل من اومده بود صدا کرد

«کلثوم...! کلثوم!»

کلثوم اومد توی اتاق

«جانم خانوم!»

«تو دیگه برو استراحتی کن از صبح زود اینجایی!»

«نه خانوم مگه میشه شما رو تو این حال تنها بذارم!»

سریع پریدم تو حرفشون

«نگران نباشین من اینجا پیششونم شما برین استراحت کنین»

«آره برو آتوسا جان اینجا پیشمه!»

کلثوم اول قبول نکرد بره ولی با اصرار لیلا خانوم بالاخره قبول کرد و رفت

قابلمه رو از رو میز برداشتم

«من اینو ببرم براتون بکشم ازش بخورین»

رفتم تو آشپزخونه و سوپو گرم کردم

ازش تو یه کاسه ریختم و گذاشتم تو سینی و با آب و یه تیکه نون براش بردم

لیلا خانوم بعد از خوردن سوپ و به به و چه چه کردن دراز کشید تا کمی بخوابه

منم سینی رو برداشتم و بردم تو آشپزخونه

واقعا لی لی عجب فکری کرد!!

تو دلم به نقشه‌ای که کشیده بود خندیدم

ظرفا رو شستم و تو خونه چرخی زدم

از تو راهرو اصلی رو به اتاق لیلا خانوم میرفتم که پروانه روی دستم شروع کرد به درخشیدن

هر لحظه بیشتر می‌درخشید

این می‌تونه یه نشانه باشه!

اطرافمو نگاه کردم

یه طاقچه که توش یه چراغ نفتی قدیمی‌ که مشخص بود قدیمیه بود

زیر طاقچه یه صندوقچه چوبی بود

دور و برمو نگاه کردم

کسی نبود

خم شدم و روبرو صندوقچه نشستم

درش قفل بود

یعنی چی توشه؟

قفلشو تو دستم گرفتم و نگاش کردم

قفل قدیمی بود

طرح روش تقریبا از بین رفته بود

کمی چرخوندمش و نگاش کردم

از بغل که گرفتمش متوجه چیزی شدم

خوب بهش دقت کردم

خدای من

به پروانه روی دستم نگاه کردم

دقیقا خودش بود!

همون طرح!

طرح پروانه روی قفل دقیقا طرح پروانه روی دستم بود!

پروانه رو دستمو لمس کردم و خواستم لی لی رو صدا کنم که صدای در ورودی بلند شد...

___________________________________

T.me/royashiriiin 🦋

Report Page