19

19

Behaaffarin

پدرم تازه شروع کرد به ابراز نارضایتی...

-      ریاضی فیزیک؟؟ میخوای مهندس بشی؟؟؟ همین الانش مهندس ­ها بی­کارن چه برسه به زمانی که تو فارغ التحصیل دانشگاه میشی!!!

اولین بار توی زندگی­م بود که پدرم به شدت با یه تصمیم مهم من مخالفت میکرد.

نگران بود با سن کمم تصمیم اشتباهی بگیرم و در آینده پشیمان شم.

اما من روی خواسته ی خودم پافشاری کردم و در این بین مادرم هم حامی بود.

این جنگ اعصاب ماه­ ها طول کشید تا وقتی که به اواسط دوم دبیرستان رسیده بودم...

پدرم بحث بیشتر را بی فایده میدید.

به هرحال من کار خودم رو میکردم..

.

دفتر خاطراتم رو ورق زدم و شرح حال آن روز­های دبیرستان رو خوندم تا رسیدم به زمان کنکور.

شب اعلام نتایج ..

رتبه من دو رقمی شده بود. و اینجا بود که بازهم نارضایتی پدرم شروع شد:

-      ببین رتبه ا­ت چقدر خوب شده!! اگه رفته بودیتجربی الان پزشکی یکی از دانشگاه­ های خوب قبول میشدی.

منم با خودم فکر میکردم خب کار از کار گذشته و پدرم این حرف­ هارو برای دل خودش میزنه.

اما اشتباه میکردم.

زمان انتخاب رشته این رو فهمیدم...

پدرم فکری که معلوم بود مدت­ ها در سر داره، بالاخره به زبون آورد:

-      به­ آفرین، انتخاب رشته نکن. یه سال بمون و تغییر رشته بده. سال بعد کنکور تجربی بده. حیف این استعداد تو نیست؟

دیگه کاسه صبرم لبریز شده بود.

پدرم متوجه نبود که من در رشته تجربی هیچ استعدادی ندارم. فکر میکرد از پس هرچه که بخوام برمیام.

ولی من میدونستم نمیشه. بدون علاقه نتیجه هیچ کاری خوب نمیشه...

بالاخره مجبور شدم جواب این حرف­ های بابا رو بدم:

-      آخه بابا!! کدوم استعداد؟ من توی رشته تجربی هیچ استعدادی ندارم. اگه فکر کردی کنکور تجربی بدم همچین رتبه ­ای میارم داری اشتباه میکنی. این دوتا رشته اصلا قابل قیاس نیستن. چرا انقدر اصرار داری؟ بذار راهی رو انتخاب کنم که از زندگیم لذت ببرم.

بابا قانع نمیشد. اون فکر میکرد ته این راه پشیمونیه...

شاید هم درست میگفت...

اما من همیشه، حتی همین لحظه­ که نشستم و زانوهام رو توی شکمم جمع کردم و دفترچه خاطراتتم را میخونم، هنوز عاشق رشته ام هستم

دعواهای بین من و بابا تمومی نداشت تا یه روز مادرم تیر خلاص رو زد.

رو به بابا گفت:

-      یا میذاری بره همون رشته­ ای که دوست داره بخونه یا من از این خونه میرم.

مادرم هم به ریاضی علاقه داشت.

کل دوران دبستان و راهنمایی، پا­به­ پای من در حل تمرین ­های ریاضی­ کمکم میکرد، اما خانواده ­اش اجازه نداده بودن رشته ریاضی رو انتخاب کنه و به زور مجبورش کرده بودن تجربی بخونه و پزشک بشه.

مادرم که هیچ علاقه ­ای به این رشته نداشت، بعد از تولد بهزاد، بیمارستان رو رها کرد و شد یه مادر تمام وقت.

برای همین نمیخواست سرنوشت مشابه خودش نصیب من بشه.

بالاخره با این تهدید، بابا کوتاه اومد و من و مامان برنده این جنگ شدیم.

انتخاب رشته کردم و وارد یکی از دانشگاه­ های سراسری تهران شدم..

مشکل بعدی شروع شده بود:....

Report Page