19

19

آموروفیلیا دو جلدی

نفسش رفتو ناله ای دلچسب از بین لب هاش خارج شد 

نفس عمیق کشیدم

خودمو بیرون کشیدمو درست مماس بدنش خودمو نگه داشتم

خواست چشم هاشو باز کنه که سریع حوله ام رو روی سرش و چشم هاش گذاشتم 

فقط لب هاش بیرون بود

خواست حوله رو از رو ثورتش کنار بزنه که مچ هر دو دستشو گرفتم و گفتم.

- فقط برام ناله کنو تجسم کن ...

- ادوارد میخوام ببینمت 

- تو ذهنت منو ببین 

خودمو آروم واردش کردمو گفتم

تجسم کن ..‌ منو که وارد بدنت شدم ... خیسیتو روی من تصور کن امیلی ... 

حرکاتمو شروع کردمو ناله های امیلی شروع شد 

نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم

آها های من هم بلند شده بود 

با حرص مچ دست امیلی بالای سرش بردمو خودمو بهش کوبیدم

اما کافی نبود 

بیشتر از این میخواستم 

سری خودمو عقب کشیدم

امیلی رو دمر کردمو بدون هشدار خودمو پشتش فشار دادم

از درد جیغ کشیدو فقط سر آلتم واردش شد 

سرشو به بالشت فشردم تا صداش خفه شه و خودمو کامل فشار دادم داخلش....

از زبان امیلی :

مرگ...

آره مرگ...

من این لحظه مرگو ترجیح میدادم 

ادوارد سرمو فشرد تو بالشتو از پشت کامل واردم کرد.

بدترین درد عمرمو تجربه کردم

مطمئن بودم بدنم پاره شده

نفسم بالا نمی اومدو توان تکون خوردنم نداشتم

حس کردم الان خفه میشم که ادوارد دستشو برداشت

خودشو بیرون کشیدو باز هم دوباره بی ملایمت واردم کرد

جیغ زدمو خواستم به دستش چنگ بزنم که بار سرمو تو بالشت فرو کرد

اینبار دیگه زود سرمو رها نکرد

چند بار خودشو عقب و جلو کرد تا بلاخره سرمو رها کرد

درد داشت دیوونه ام میکرد

بدنم نبض میزدو خیس عرق بودم.

داغی آب ادواردو داخلم حس کردمو ادوارد خودشو بیرون کشید 

رو تنم ولو شرو گفت

- از بس تنگی سریع ارضا شدم 

نا نداشتم حرف بزنم .فقط درد داشتم 

ادوارد چرخید کنارمو گفت

- بدم میاد اینجوری... قبل من تو حداقل باید سه بار ارضا شی 

فقط تونستم بگم 

- نمیخوام

اما ادوارد بلند شدو به یمت کمد رفت

تو نور کم سو اتاق دیدم که یه آلت مصنوعی بیرون آوردو اومد سمتم


با ترس به زور گفتم 

- شدم... سه بار شدم ...

اما توجه نکرد به حرفمو پامو باز کرد 

واقعا توان تکون خوردن نداشتم 

اما سعی کردم بلند شم و مانع این کارش بشم که اون آلت بزرگ و پلاستیکی رو سریع بین پام گذاشتو فشار داد

از سایز خودش هم بزرگتر بود 

برای همین جیغم تو اتاق پیچیدو ادوارد شروع کرد به عقب جلو کردن 

دستشو گرفتم تا بیرون بکشم از خودم

اما دستمو پس زدو گفت

- دوست داری دستتو ببندم به تخت 

بی رمق نگاهش کردم که شدت ضربه هارو بیشتر کرد 

از این کارش بدنم تکون میخوردو سینه هام حرکت میکرد

نگاهش رو تنم و صورتم چرخید 

نیش خندی زدو گفت 

- بببین چکار کردی 

رد نگاهشو گرفتم 

آلتش آماده و تحریک شده بود 

ادوارد خندیدو گفت 

- بدنت به این زودی دوباره موتورمو روشن کرد

آلت پلاستیکی رو از من بیرون کشیدو پرت کرد رو تخت 

خودش اومد بین پامو گفت 

- اینبار فکر کنم ده باری ارضات کنم 

از زبان ادوارد :

با زنگ موبایلم بیدار شدم 

ساعت یازده بود ! 

باورم نمیشد صبحمو اینجوری خوابیده بودم 

هرچند تا نزدیک هفت رابطه ام با امیلی طول کشید

اما فقط در حد رفع خستگی دراز کشیدم تا هفت ...

خوابم بردو الان یازده بود 

بلند شدمو گوشیو چک کردم 

رایان بود 

بی حوصله جواب دادم 

- الو ... رایان ...

- بیمه برای بازدید از گلخونه اومده . ارزیابی خسارت میخوان بکنن

- هممم... الان میام ...

اینو گفتمو بلند شدم

برگشتم سمت امیلی 

به پهلو خوابیده بود

پشت به من 

نزدیک لبه تخت 

پتو تا کتفش بالا دادمو خواستم بلند شم که یهو توجهم جلب شد

روی گردن امیلی ... درست زیر موهاش ... چیزی شبیه سوختگی بود 

خم شدمو موهاشو کنار زدم 

دقیق نگاه کردم 

سوختگی نبود . بیشتر بهش میخورد برس مارک ( خال مادرزادی که میتونه هر رنگ و شکلی باشه) باشه.

خیلی جای عجیبی بود . 

تو چشم نرود چون با موهاش مخفی میشد

اما اگه موهاشو کاملا بالا میبست میتونستی ردشو ببینی 

بلند شدمو به سمت سرویس رفتم

داشتم وقتمو سر چه چیزایی حروم میکردم. 

یه دوش سریع گرفتم و اومدم بیرون 

با دیدن امیلی که خمار خواب رو تخت نشسته ابروهام بالا پرید


خواب آلود و خسته نگاهم کرد 

چند جای تنش کبودی داشت که لبخندو آورد رو لبم 

رفتم سمت کمد تا لباس بپوشم و گفتم

- بخواب ... برات سرویس نهار میارن اتاق 

برگشتم سمتش 

فقط نگاهم کرد 

لباسمو مرتب کردمو موهامو با سشوا خشک کردم

امیلی همچنان خیره به من بود 

رو بهش گفتم 

- چیه ؟

- میشه ... ام ... وسایلم... بیارم ؟

پوزخندی زدمو گفتم 

- چی داشتی که اینجا نداری؟

به سمت در رفتمو منتظر جوابش نموندم 

فقط گفتم

- برو دوش بگیر لباس بپوش خدمه الان میان...

از اتاقم زدم بیرون

واقعا چی داشت که الان نداشته باشه

اما برام مهم نبود 

به خدمه طبقه اول گفتم وسایل اتاقشو کامل جمع کنن و ببرن اتاق من 

از پله ها پائین رفتمو به سمت گلخونه رفتم ...

رایان سریع اومد کنارم و گزارش کار داد

مشاورمم رسید 

مسئول گلخونه هم اومد.وکیلم هم زنگ زد 

دیگه حسابی ذهنم درگیر شده بود که یکی از خدمتکار ها اومد و کلید اتاقمو خواست تا برای امیلی غذا ببره و وسایلشو بده 

کلیدو بهش دادمو گفتم

- نمیذاره بیاد بیرون ... زود هم کلیدو برام میاری 

چشنی گفت و رفت

اما به طرز عحیبی نگران بودم

نمیدونستم برای چی! 

امیلی با پای خودش اومد اتاقم پس مسلما فرار نمیکرد 

خدمتکارمم که زن بود میخواست بره تو اتاق

پس خطری برای امیلی نداشت 

اما ذهنم با این استدلال منطقی آروم نمیشد

به سختی خودمو با کارا سرگرم کردم و جلو خودمو گرفتم تا برنگردم اتاق

از زبان امیلی :

به بدنم تو آینه قدی حمام نگاه کردم ...

رابطه ام با ادواردو مرور کردم

پشتم میسوخت

تنم درد میکرد

من عملا تو این اتاق زندانی بودم

اما ...

اما ... لعنت به من کا ناراضی نبودم 

یهو عصبی شدم

چرا من انقدر دیوونه شدم ؟

چرا خودمو در حد یه برداگه جنسی کردم؟

چشمم به تیغ کنار آینه افتاد 

به رگ دستم نگاه کردم ...


تیغو برداشتم تا رو دستم بکشم که در زدن

تیغ از دستم افتادو حوله رو پوشیدم

از حموم برگشتم تو اتاق

همین لحظه در باز شد 

یه خدمه خانم کیف وسایلمو آورد و یکی دیگه سینی غذا

به من نگاه نکردن

کیف و سینیو رو تخت گذاشتنو رفتن بیرون 

صدای قفل در اومد

نفسمو خسته بیرون دادم

اشتباه کردم

نباید اون قرار دادو با ادوارد امضا میکردم

من آزادیمو میخواستم...

از زبان ادوارد : 

نفهمیدم زمان چطوری گذشت 

ساعت هشت شب بود 

خیلی خسته و عصبی بودم 

بیمه گفته بود بخش کمی رو پرداخت میکنه 

دوربین های ساختمون چیز زیادی نگرفته بودن 

پلیس میگفت غیر عمدیه ...

از این عمارت خسته بودم

دوست داشتم برم واحدم تو پینت هاوس برج آسمان 

اینجا هیچوقت شبیه خونه نبودو حس خونه بهم نمیداد

از دفترم رفتم بیرون و به سمت در رفتم 

سوار ماشین شدمو به راننده گفتم برج آسمان 

تو افکارم غرق بودم

نفهمیدم‌چطور رسیدمو بالا رفتم

وارد خونه که شدم تلفن برداشتم تا شام سفارش بدم 

مسئول سفارش پرسید

- برای یک نفر؟ !

یهو انگار مغزم بیدار شد

امیلی ...

لعنتی امیلی هنوز تو عمارت کلارک بود 

با فکر بهش هم هوسشو کردم 

مخصوصا هوس رابطه از عقب بس که تنگ بود

غذارو برای دو نفر سفارش دادمو زنگ زدم به رایان

باید امیلی رو برام میفرستاد


رایان تو راه خونه بود 

بهش گفتم سریع برگرده و امیلی رو برام بیاره 

زنگ زدم به شماره اختصاصی اتاقم 

دفعه اول کسی جواب نداد

داشتم نگران میشدم که صدای آشنای امیلی رو شنیدم که گفت

- الو ...

- امیلی... حاضر شو با رایان بیای پیشم 

- ام... مگه ... کجایی؟

- بیای میبینی... حالا یه پیراهن مناسب بپوش و چند دست لباس زیر و پیراهن بردار. لباس خونه لازم نداری . کیف سفری پائین کمد هست. هرچیزی از وسایل خودت میخوای هم بردار . متوجه شدی امیلی 

- ام... بله ... 

- خوبه ... سوالی نیست؟ 

- نه قربان 

- عالیه ... میبینمت

قطع کردمو رو کاناپه ولو شدم . معمولا دختر هارو نمی آوردم اینجا . عمارت کلارک انقدر شلوغ هست که صد تا دختر هم ببرم کسی نمیفهمه 

اما کافی بود با یه دختر بیام اینجا تا عکسم بره تو مجلات زرد

برام مهم نبود کسی منو با دخترا ببینه 

مشول سو استفاده ای بود که دخترا از این دیده شدن میکردن

برای همین بود که تو چند سال گذشته اصلا نذاشتم این اتفاق بیفته 

مطمئن بودم امیلی توان اینجور سو استفاده هارو نداره

اما...

خیلی ها میتونستن از امیلی علیه من استفاده کنن.

اتفاقاتو مرور کردم

واقعا امیلی برای حرف کشیدن و نفوذ به مردا عالی بود

یه لباس سکسی و آرایش مناسب لازم داشت تا دل هر مردیو ببره 

من هیچوقت از این شیوه برای نفوذ به اطلاعات رقبای تجاریم استفاده نکردم

اما اگه لازم بشه این کارو میکنم 

مخصوصا اون پیر خرفت آلتون...

اون عوضی از هیچ چیزی برای ضربه زدن به من نمیگذشت 

چرا من این کارو نکنم

امیلی میتونه این پیرمردو نابود کنه 

با این فکر لبخند زدم

هرچند فعلا خودم از این دختر سیر نشده بودم

اما دلیل نمیشد اضافه کاری نفرستمش

صدای زنگ در منو از افکارم جدا کرد

درو باز کردم

شام رسیده بود

گرفتمو رو میز آشپزخونه گذاشتم

لباس خونگی پوشیدمو مشغول شام شدم که دوباره زنگ زدن

میدونستم امیلی رسیده

بدنم از الان با فکر بهش تحریک شده بود

اما دوست داشتم عجله نکنم 

با آرامش به سمت در رفتم

از چشمی نگاه کردمو ابروهام بالا پرید 

- الکس... این پسر این وقت شب اینجا چکار میکرد

همین لحظه امیلی هم به پشت در رسید

نگاه الکس که سر تا پای امیلی رو بر انداز کرد از چشمم دور نموند


دوستان با هشتک #آمور لینک همه پارت هارو پیدا کنین

Report Page