19

19

وارث شیخ نوشته ساحل

سلام به همه همراهان کانال موج

دوستان اگه حوصلتون سر رفته یا وقت آزاد برای مطالعه رمان دارین من پیشنهاد میدم رمان #دمی_گاد رو مطالعه کنید . خلاصه رمان ابتداش نوشته. مطمئنم‌جذب میشین امتحان کنین 👇👇👇👇 لینک پست قسمت اول . مثل من بصورت لینک تلگراف میزاره

https://t.me/jofthaft/50045


19

این هانا بود که سرشو عقب بردو لب زد 

- عثمان... باید با پدرت صحبت کنی 

سری تکون داد. تو آغوشم فشردمش و گفتم 

- نگران نباش... همه چیو درست میکنم

با این حرف از هانا جدا شدمو بدون نگاه کردمم مجدد بهش به سمت اتاق پدرم رفتم 

پشت در اتاق پدرم ایستادمو ضربه ای به در زدم

با گفتن بیا تو وارد شدم

طبق انتظارم عمو و عمه ام داخل اتاق بودن

با دیدن من عموم گفت 

- خب ... تکلیف زنت چی میشه 

خاله خندیدو گفت 

- انشالله که دارن میرن ؟

بدون توجه به این حرف های نیش دار رو به پدرم گفتم

- باید با هم صحبت کنیم... البته خصوصی 

ابروهای عموم و عمه بالا پرید 

منتظر حرف پدر بودن 

اگه درخواستمو رد میکرد یعنی اوضاع خراب تر از انتظارم بود

اما شیخ احمد با همون غرور همیشگی نگاهی به بردار و خواهرش انداختو با سر اشاره کرد برن بیرون

هر دو بلند شدن و با اخم از اتاق خارج شدن 

به سمتش رفتمو آروم گفتم 

- هانا میمونه... 

با این حرفم لبخند زدو گفت 

- خوشحالم اینو میشنوم 

سریع گفتم 

- اما خودتون هم شنیدین... کسی که میگه انشالله بره مسلما برای رفتن عروس من خواب های زیادی داره 

منظورم به عمه بودو شیخ احمد خوب منظورمو گرفت

مثل من آروم گفت 

- عثمان... دختر عمه ات تا این سن بخاطر تو تمام خواستگار هاش رو رد کرده ... تو خبر نداری اما عمه ات ...

ادامه جمله اش رو نگفتو مکث کرد


Report Page