187

187


اما داد بابا خفه ام کرد که گفت - نمیخوام یک کلمه دیگه بشنوم. من تورو اینجوری تربیت نکرده بودم ... در آسانسور که باز شد به سمت واحد رفتیمو بابا داد زد - کلید با دستای لرزون درو باز کردمو رفتیم تو بابا با کلافگی تو پذیرایی راه میرفتو منم خشک ایستاده بودم که برگشت سمتمو گفت - برو اتاقت نمیخوام ببینمت ... بغض داشت خفه ام میکرد. خفت و حقارت نفسمو گرفته بود. به سمت اتاقم رفتمو رو تخت نشستم خودم کردم که لعنت به خودم صدای بابارو میشنیدم که زنگ زد به الهام گفت شب نمیاد و بعد براش میگه چی شده . باورم نمیشد فردا جدا بابا بخواد منو عقد امیر کنه امیدوار بودم عصبانیتش کم شه و آروم شه هرچند میدونستم چیزی که دیده انقدر افتضاح بوده که هر کاری بخواد بکنه. آروم شروع کردم به هق هق . نمیخواستم بلند گریه کنم اما هق هقم بند نمی اومد امیر::::::::: به در آسانسور خیره بودم . خیلی بد شده بود. حلو بابای ترنم همه آبرو و اعتبارم رفته بود لعنت به تو امیر که یکم رو خودت کنترل نداری رفتم سمت آسانسور و دکمه اش رو زدم . نگران ترنم بودم داغون شده بود این از مهمونی امشب این از گند الانم چطور میخوام جبران کنم براش... از جلو واحد ترنم رد شدمو صدای داد باباشو شنیدم که به ترنم گفت برو اتاقت نمیخوام ببینمت. دلم میخواست بکوبم به در و بگم مقصر منم ... به ترنم چیزی نگه.اما میدونستم بدتر میکنم اوضاع رو. هرکاری کردم خوابم نبرد. بلاخره پیام دادم به ترنم نمیدونستم گوشی دست خودشه یا باباش براش نوشتم - سلام ... خوبی؟ همش تقصیر من بود ... ادامه دارد .... ✨✨✨✨✨✨ خرید فایل کامل 👇 https://telegram.me/mynovelsell

Report Page