183

183


خواستم چیزی بگم که صدای در واحد اومد

سیاوش سریع به سمت در رفتو من آروم پشت سرش رفتم

این وقت شب... خونه مردی که صیغه اش بودم ، با این تاپ و دامن ...

واقعا معذب بودم اما سیاوش عین خیالش هم نبود

با فاصله ایستادمو سیاوش درو باز کرد

دختر پشت در هیچ شباهتی به چیزی که تو سرم بود نداشت

تو ذهن من یه زن حدودا چهل ساله بود شبیه مامانم...

اما کسی که سیاوشو بغل کرده بود یه دختر بیست و شیش الی هفت ساله میخورد بهش

نه چیزی بیشتر

موهای فر سرخ رنگش از زیر شال سبز خود نمائی میکرد

یه تونیک مانتو مانند سفید تنش بود با تاپ سبز زیرش و شلوار چین برمودا

هوا برای این لباس اینجا یکم زیادی سرد بود

اما انگار اون از جای گرمسیری اومده بود

از بغل هم جدا شدنو صحرا گفت

- میدونی یک سال شده بود ندیدمت ...

- خیلی درگیرم سحرا... تو باید بیشتر بیای ...

سحرا پشت چشمی نازک کردو گفت

- تو دور دنیارو میگردی باید به من سر بزنی سیاوش...

با این حرف اومد داخلو سیاوش رفت چمدونشو از بیرون واحد برداره

سحرا نگاهش تو خونه چرخیدو گفت

- اینجا هنوز که همون رنگ...

نگاهش افتاد رو منو بقیه جمله اش رو تموم نکرد

چند لحظه هنگ نگاهم کرد

ابروهاش بالا رفتو دهنش باز شد چیزی بگه

اما مثل ماهی دوباره بسته شدو باز شد

با خجالت لبخند زدمو گفتم

- سلام. آرام هستم ...

سیاوش با چمدون ها اومدو به سحرا نگاه کرد

لبخند پر از لذتی زدو گفت

- آرام میخواست بره اما من با اصرار نگهش داشتم تا با هم آشنا بشین

سحرا سریع سر تکون دادو گفت

- سلام عزیزم... از دیدارت خوشوقتم ... مرسی که موندی

با این حرف به سمتم اومدو دست دادیم

اما نگاه متعجب و کنجکاوش از رو من کنار نمیرفت

سیاوش گفت

- چمدونتو میبرم اتاق همیشگیت

سحرا سری تکون دادو با رفتن ساوش با تردید گفت

- احیانا که 18 سالت نیست؟ چون بهت بیشتر نمیخوره

انگار آب جوش ریختن از گردنم روی پشتم

تنم سوختو گر گرفت

سریع گفتم

- تو همین مایه ها

چشم هاش گرد تر شدو آروم سری تکون دادو گفت

- سیاوش همیشه منو سوپرایز میکنه

لبخندی زدمو گفتم

- به شما هم بیشتر از 26 یا 27 نمیخوره

دقیقا مثل سیاوش یه ابروش بالا رفتو با قیافه متعجب گفت

- اما من چهل و سه سالمه عزیزم

برق سه فاز از کله ام پرید

از مامان من دقیقا سه سال بزرگتر بود

اما نصف اون به نظر میرسید

با دیدن صورت متعجبم لبخندی زدو گفت

- خب بهتره من برم لباسمو عوض کنمو بیام حسابی صحبت کنیم

به سمت اتاقش رفتو منو تو شوک تنها گذاشت

آروم برگشتم سمت آشپزخونه که صدای سحرا رو شنیدم که با صدای آرومی به سیاوش گفت

- تو دیوونه شدی ... اون فقط یه بچه است... هم سن ملانیه ...


Report Page